Apr 22, 2005

انگار که یکهو از وسط آسمان افتاده باشم پایین . هوا تاریکه . گیج و ویج توی تاکسی نشسته ام انگار که مست باشم. با دهان نیمه باز همه جا را نگاه میکنم و فکر میکنم خیلی از این صحنه ها را اولین بار است که میبینم. نورها جلوی چشمم کش می آیند. مثل وقت هایی که با دوربین دیجیتال از آنها عکس میگیری و دستت تکان میخورد. در دنیای من همه چیز محو است. دور همه چیز هاله های بیرنگ وجود دارد. خطوط نیستند که اجسام را جدا میکنند مرز همه چیز را این هاله ها مشخص میکند . در دنیای جدی مجبورم عینک بزنم .. باید خط ببینم و از خط ها نت برداری کنم. از وقتی عینکم را گم کردم انگار دنیا شکل جدی اش را هم از دست داده. عینکم را در حالی که داشتم سعی میکردم وقتم را با یک پیاده روی طولانی پر کنم گم کردم. وقتی دیدم لبه ی یقه ام نیست کودک درونم ترکید. احساس بی امنیتی وحشتناکی کرد. انقدر ترسیده بود انگار مادرش دستش را ول کرده و رفته. عطسه های مداوم اشک چشمانم را در می آورد. عطسه ها تمام میشوند ولی اشکهایم بی وقفه میریزند. انگار رابطه ام با دنیای آدم بزرگ ها را گم کرده ام . دلم میخواهد والدی پیدا شود که محکم بغلم کند و من گریه کنم .. یک ساعت .. دو ساعت .. شاید هم یک روز.

No comments: