Feb 3, 2014

یکی از عواملی که مرا در خارج منزوی و بی میل به شناخت آدم های جدید کرده، خستگی از تلاش های بی وقفه و تکراری برای حرف باز کردن است. تلاش مزبوحانه ای در جهت علاقه نشان دادن به زندگی افرادی که در واقع به هیچ جایمان هم نیست که کی هستند و چه میکنند، ولی برای اینکه آدم اجتماعی و خوش مشربی به نظر بیاییم، باید درگیرش شویم و هر بار که در هر جایی یک آدم جدید میبینیم بپرسیم اوه چه جالب که ۵ ساله اینجایی، برلین را دوست داری؟ چه  فرقی برای تو دارد که من این خراب شده رو دوست دارم یا نه.. جدا از اینکه اصلا چه سوال مسخره و کلی ای است، مثلا از پرسیدنش چه چیزی عایدت میشود؟ مثلا اگر برلینی باشی، کیف میکنی که یک میدل ایسترنی آمده و در شهر تو عشق میکند؟ در حس من نسبت به شهر، نکته مشترک با خودت پیدا میکنی و کمتر احساس تنهایی میکنی؟
به من که باشد، وقتی که همان چند نفر معدودی که حرفشان را میفهمم، نیستند، مثل برج زهر مار مینشینم در بارها و کافه ها و حوصله ام برای خودم بین این همه آدم و دود سر میرود. نشدنی است ولی! همکاران دوست پسرم، دوستان دوست صمیمی ام و یا استاد منگل دانشگاهمان هستند این غریبه های بی نکته و یا اصلا با نکته ای که ممکن است ماه ها طول بکشد نکته شان برای من آشکار شود که از حوصله ی نداشته ی من خارج است . نمیشود برج زهر مار بود. با خودت میگویی چهار تا لبخند و سوال مسخره رد و بدل کردن راحت تر است. نتیجه اش این میشود که هی ساعت را نگاه میکنی و منتظری به جایی برسد که رفتنت خدایی نکرده کسی را آزرده نکند و در نهایت اصلا کلا تمایلت را در شرکت در برنامه های مشابه از دست بدهی.
نه اینکه اینجا آدم هایی نباشند که پنانسیل غرق شدن در حرف ها و نگاهشان نباشد. خوب هم هست ولی مثل هر جای دنیاست. لامصب ها محدودند و انگشت شمار. خودم رو کشتم تا در همان تهران چند تایشان را پیدا کردم. اینجا کلا آدم خود را پیدا کردن سخت تر است. اینجا اکثریت آدم ها حداقلی از شعور اجتماعی را دارند که باعث میشود همه شان ظاهر معقول و گول زنکی داشته باشند و میانگین زمانی که برای تشخیص اینکه آیا حرفی برای باهم زدن دارید یا نه، خیلی از تهران بالاتر است. برای همین نمی ارزد. من هم کم ندارم از این آدم هایی که ازشان سیر نمیشوم و وقتی درصد خطا واتلاف خطا در ملاقات آدم های جدید انقدر بالاست عطایش را به لقایش میبخشم.

این را میخواستم بگویم. قبلا که آلمانی نمیفمیدم ، برای اینکه کمتر غریبی کنم سعی میکردم از روی حرکات افراد و حالت چهره شان حدس بزنم راجع به چه مسائلی حرف میزنند. و تصورم این بود که همیشه خیلی حرف های مهم و جالبی رد و بدل میشود. تازگی است که احساس میکنم صدای شهر را میشنوم و انقدر مزخرف است که گاهی ترجیح میدهم زبان نمیدانستم و حداقل فکر میکردم که اتفاق های جالبی در اطرافم می افتد.
امروز از دانشگاه می آمدم، چند تا دانشجو داشتند سعی میکردند حرفی برای زدن باهم پیدا کنند. به هر دری میزدند که حرفی برای گفتن به هم داشته باشند و تمام مکالمه شان به نظر من تلاشی ناکام بود برای ایجاد یک نوع رابطه ی انسانی. انگار که عموم صحبت ها از حد کلی ترین و تکراری ترین مسائل به ندرت فراتر میرود و این حوصله مرا در حد مرگ سر میبرد

نمیدانم ساخته ذهنم است یا واقعی ولی به نظرم می آید تهران متفاوت بود. آدم  مزخرف کم نمی شنید، ولی یکهو جاهایی که انتظار نداشت هم دچار چالش فلسفی میشد و یا ناخواسته مشکلات واقعی مردم را میشنید. با یک غریبه میشد از شخصی ترین مشکلات حرف زد، راحت نبود ولی پیش می آمد. اصلا چرا انقدر اینجا و آنجا میکنم؟ آقا جان دروغ چرا؟ من همیشه حوصله ام زود سر میرود. این لپ تاپ بدبخت ۱۰ ثانیه دیر جواب دهد انقدر فورس کوییت اش میکنم که مادرش جلوی چشمانش عروس شود. در مورد آدم ها که بدتر.. چند دقیقه ای فرصت دارند که نشان دهند حوصله سر بر نیستند وگرنه باید شق القمر کنند که در زمان نظرم نسبت بهشان عوض شود.  

بنابراین اگر شما را دوست نداشته باشم، هیچ تعجبی نمیکنم اگر حالتان از فیس و افاده های من به هم بخورد.