Dec 15, 2005

حضور آگاه مرگ این روزها زندگیم را انقدر جذاب کرده که هر لحظه ای که میگذرد انگار در مبارزه ی بزرگی برنده شدم.
با این معجزه وار دیدن زندگی هر چیزی در افراطی ترین شکل ممکن نمود پیدا میکند. و بعد همه چیز میتواند در چشمان کمرنگ غریبه ای خلاصه شود.
آنجا زمان خاصیتش را دست میدهد. بدون زمان پاره خطی باقی نمیماند و این چیزی شبیه مفهوم بهشت من است.
غریبه را میگفتم که آنقدر نگاهش سنگینم میکند که مجبور میشوم بین کلمه ها تخلیه اش کنم. اینکه دیگر غریبه نیست جذابیتش را کم نمیکند ، این را از همان لحظه ی اول فهمیدم .
این لحظه های اول که هنوز کلمات در سر آدم جریان پیدا نکرده اند واقعی ترین لحظه های زندگی اند.

Dec 2, 2005

تازه فهمیدم که اطمینان کاذبی که داشتم را فقط در آبهای راکد و بدبو میتوانم حفظ کنم.با یک باد کوتاه به قدری دنیایم زیر و رو شده که جوری در حوضچه ی کوچکم دست و پا میزنم انگار که در اقیانوس شناورم .این اپیزود مورد علاقه ی من در زندگی است. همه ی چیزهایی که فکر میکردم جز به جز میشناسمشان حالا زیر موج ها انقدر تغییر شکل داده اند که تشخیصشان هم برایم سخت شده و با تمام دل پیچه ای که دارم نمیتوانم هیجانم را از کشف این همه چیزهای جدید پنهان کنم.
همین.
دلم برای این سیاوش لعنتی هم تنگ شده.