May 12, 2005

زانوهایم را بغل میکنم و روی صندلی تاب میخورم.
مرد حدودا سی ساله ای وارد میشود و روی دو تا نیمکت آن طرف تر مینشیند. . سیگاری از جیبش در می آورد و بدون اینکه به من نگاه کند میپرسد که من هم میخواهم یا نه.
سردی رفتارش جذبم میکند.
قرار است در این اتاق منتظر باشیم تا نوبتمان شود. یک ساعت.. دو ساعت .. شاید هم تا ابد.
بعد از یه دوره ای که به نظرم نیم ساعتی میرسد از کیفم یک ورق در می آورم و شروع میکنم به نوشتن.
مرد از پنجره بیرون را نگاه میکند. تنها تصویری که از او دارم همین است.
مشغول نوشتنم. مرد میگوید که خدا هفته ای یک روز وقتی سایه ها به بلندترین حدشان میرسند آنجا می آمد ولی مدتهاست که هیچ خبری از او نیست. میگوید که دوبار با خدا پوکر بازی کرده و هر دو بار باخته. تمام این حرفها را انگار با خودش میزند تا حدی که احساس میکنم حتی مخاطبش نیستم.
پوزخندی میزنم و روی ورقم بزرگ مینویسم " مرگ خدا"
زمان میگذرد و ما همچنان ساکت کنار هم نشسته ایم. شروع میکنم آهنگspace oddity را زمزمه کردن.
سیگاری روشن میکنم و بدون اینکه مسیر نگاهم را عوض کنم میگویم خدا هرگز برنمیگردد.

No comments: