Nov 25, 2004

- توی کلاس نشستم و مثل همیشه پاهامو جمع کردم توشکمم .. استاده هر چند وقت یه بار بهم چشم غره میره و من به ظاهر نمیبینم. بندهای کفشمو محکم میکنم .. با اینکه هیچ نیازی به محکم شدن ندارند و خوب میدونم اینا از ترفندای مبارزه با کشش تهوع آور زمانه . تو یه لحظه یه احساس ترحم نسبت به بندا بهم دست میده. هر روز صبح با من میان دانشگاه.. لحظه ها همون قدری براشون کشش دارن که واسه من دارن و شاید همه زندگیشون تکان های پای من باشه و اینکه عصر بیان خونه و منتظر فردا باشن. یهو متوجه میشم که دورم پر از این موجوداته.. یه لحظه میترسم. وجودی که زمان رو حس نمیکنه بازم وجوده؟ از فکرام خندم میگیره.

- سعی میکنم با ضمیر "م" ته کلمات بار احساسی ایجاد کنم. ولی آگاهی تهش انقدر تلخه که همه لذتشو قورت میده.. و اون وقت وقتی علی حرف میزنه خودم رو تو سیکل خودخواهیم میبینم و آدمهایی که دارم وارد سیکل میکنمشون شکل قربانی هایی رو دارن که نمیتونم قبول کنم بتونن تو دنیای فانتزیشون زندگی کنن. مثل یه بچه تحقیر شده که همیشه میخواد یه جایی رو گیر بیاره و حس سرکوب شده همه اون جمله ها رو اونجا خالی کنه. و بعد از یه مشتی که یهو از رو هوا خورد پس کلم دیگه نمیتونم اونقدر آزاد دستامو بکنم تو جیبم و روبه روم رو نگاه کنم و راه برم. سیستم دفاعیم همش برام تکرار میکنه که قبل از اینکه ضربه بخوری ضربه بزن.

همین دیگه.

Nov 17, 2004

تو دنیای ایده آل من خط نیست.. همه مسیرا دایره است
دایره ها تو هم پیچ میخورن و و وقتی توشون اوج میگیرم تو مرکز دایره هام .. اونجا آخر دنیای منه
من تو اون نقطه میتونم ادعا کنم که همه دنیا رو دارم
من پاره خط های بدقواره رو دوست ندارم ..
راه ها تکراری به نظر میان ..
مرکز دایره ام رو گم کردم؟
میتونم یکی از نقطه های سر پاره خطهاتونو قرض بگیرم..
دارم نقش کاتالیزگر رو بازی میکنم
من دست میخوام
دستهایی که بشه ساعتها تو دستام نگه دارم
دنیای رمانتیک کودکانه من ترک خورده
جمله های کوتاه احساساتیم دچار التهاب شدن
من ابدیت ساکن میخوام
خوابهای طولانی میخوام
من انگیزه برای نوشتن میخوام
من دلیلی میخوام برای لذت بردن از هوا... من مرکزم رو میخوام
زیاده خواهم
اونقدر که حتی تراویس تپش قلبم رو پایین نمیاره
من میدونم که چیز بیشتری هست..
ولی هر روز تو پست های تکراریم تکرار میکنم که همش همینه
من میخوام باور کنم که بتونم زندگی کنم
به خودم قول میدم که حتی وسط دانشگاه اشکام رو کنترل نکنم
قول میدم که کس خلترین دختر 18 ساله ی دنیا باشم
بزرگترین ناراحتیم وقتیه که تاکسیا میرسن به مقصد و باید پیاده شم
گریه میکنم
برای کاکتوسام.. برای من اول جمله هام.. برای حرفایی که نمینویسم
من فکرام رو جنده کردم .
همه چیز رو موشکافی میکنم.. مثل غذایی که انقدر موقع خوردنش به محتواش دقت میکنی که فرصت لذت بردن ازش رو پیدا نمیکنی
من از این تنهایی تخمی بهمون قدر بیزام که دوسش دارم
دوستام رو میخوام. روابط تعریف شده میخوام که توشون لازم نیست چیزی رو توضیح بدی..
سکوت های طولانی میخوام
من خستم
من یک دروغ گوی بزرگم.. منطقم نمیذاره کس خلترین دختر 18 ساله باشم
حتی اشکام رو پشت کلمه ها قایم میکنم
خسته شدم
از پستام .. از چش ناله هام.
از سیکلهای تکراری بی معنی که به هیچ جا نمیرسن.

Nov 15, 2004

موهام رو دور انگشتم میپیچم.. با صداهای بی معنایی که از خودم در میارم تنهاییمو به بازی میگیرم.
همیشه همین طور بوده.
زانوهامو بغل میکنم .. سرمو میذارم رو پاهام و برای یه مدت طولانی به تصویر خودم خیره میشم.
با خودم داستانهای تخیلی میسازم و فکر میکنم با هیچ کس به اندازه اون پسری که موقعی که 6 سالم بود تو قطار دیدم احساس نزدیکی نکردم . تصویر پسرک مبهمه.. انقدر مبهم که میتونم روش هر رنگی میخوام بزنم.. میتونم کیفیت اون برخورد رو واسه خودم چند برابر بهتر کنم.
همیشه همین طور بوده.
من با نگاه های مبهم آدما و با حرفای نگفتشون زندگی کردم.
من زندگی چند خطیمو دوست دارم. من عاشق راه های نامرئیمم.
من حتی برای دونه های برنجی که میخورم سرنوشت سازی میکنم.
"من" تو جمله هام دلش میخواد از خودش کالای یگانه ای بسازه و کاش اینو انقدر واضح پشت کلمه ها نمیدیدم .