Aug 30, 2005

آدمهای نسبتا بی تفاوت با عکس العمل های سرد و بدون هیجان همیشه برایم جذاب بودند .همیشه عاشق پیرمردهای ساکتی بودم با موهای جو گندمی که ساعتها گوشه ای مینشینند و سکوت میکنند و نگاهشان اندازه همه دنیا عمق دارد.
دیگر هیچ چیز به نظر انقدر مهم نمی آید که مرا از جایم تکان دهد. شاید هم یک نوع افسردگی فصلی باشد.
این هم مهم نیست. حتی انقدر ناراحت نمیشوم که احساس بدبختی یا افسرگی کنم.
من خیلی دخترم. احساسات من آنقدر غلیظند که دنیایم را زیر و رو میکنند. آنقدر که میتوانم به سادگی باور کنم خوشبخت ترین موجود روی زمینم و یا انقدر احساس بدبختی کنم که زندگی واقعا برایم تحمل پذیر نباشد.
این جذابترین خاصیت من است.
ولی این روزها همه چیزهای مطلق کمرنگ شده اند. مارکس میگوید در دنیای مدرن هر چیزی که محکم و استوار است دود میشود و به هوا میرود.
همه چیزهای مقدس و خارق العاده شناخته میشوند و برچسب تحجر رویشان میخورد. دیالیکتیک لعنتی انقدر روی دور تند افتاده که به محض ساخته شدن چیزی میتوان نطفه زوالش را دید.
گاهی سالها طول میکشید تا انسان به خودش حتی اجازه بدهد که در عقیده ای شک کند چه برسد به اینکه باور کند خلاف آن نیز وجود دارد. با دور تند دنیای امروز سالها به روزها و ساعتها تبدیل شدند. این کمال گرایی پرشتاب که نمیدانم به کجا میرسد حالت تهوع به من میدهد.
من کاری به اینها ندارم. من ازغده منطقی که هر روز در من بزرگتر میشود و همه رفتارهایم را قابل پیش بینی میکند متنفرم. برای هر کاری که دلم میخواهد انجام دهم انقدر دلایل مورد قبول عموم وجود دارد که اگر حسابش را دست یک کودک 5 ساله هم بدهم منصرفم میکند.
و من ماندم این وسط بین اینکه واقعا چه میخواهم و چه چیزی برایم مهمتر است . مثل درختی شده ام با ریشه هایی که هر روز بیشتر در الزامات جامعه فرو میروند. و هر روز باید و نبایدهای بیشتری را یاد میگیرم. و هنوز نمیدانم که آزادی که میخواهم را آنقدر میخواهم که طرد شدگی از بعضی امتیازات را به خاطرشان تحمل کنم. و هنوز نمیدانم وقتی دلم میخواهد موزیک گوش کنم و هیچ کاری انجام ندهم باید به زور کتابی دست خودم بدهم و به اطلاعاتم اضافه کنم یا نه؟ من میترسم که آنقدر غرق باید و نبایدها شوم که خواسته هایم در چارچوب آنها تعریف شوند.
من خسته ام. خیلی
من از شکایت های مداوم آن قسمت های وجودم که هیچ وقت بهشان اجازه بروز ندادم خسته شده ام.
وقتی خودم هم انقدر بی حوصله ام از تو میخواهم که بگذاری نشانت دهم که چقدر میتوانم متفاوت تر ار آن چیزی که نشان دادم باشم. مسخره است!
من میترسم از سرما آدم یخی شوم.
میترسم.

Aug 28, 2005

میدونی عزیزم؟
میخوام یه اعترافی کنم.
خیلی دلم میخواد مثل اون پسره تو Bitter Moon فلج شی بعد منم مثل اون دختره بیام و پرستارت شم. فقط آخرش خودم جفتمونو میکشم.
حالا چون تو خیلی تمیزتر کس کش بودی منم اونقدر اذیتت نمیکنم.

Aug 18, 2005

با انصاف باشم
روزها هم سخاوتمندانه گذشتند
و هر روز که هوا تاریک میشد
پرده ی نازکی هم روی تصاویر رنگی من و تو با هم کشیده میشد.
پشت بردباری مبهم روزهایم
همه چیز برگشت به حالت اولیه
همان طور که همیشه بر میگردد
و هاله ی خاکستری ای که ساختم
دور هر چیزی قرار گرفت که به ما مربوط بود
"ما" هر روز کمرنگ تر میشد
بعضی اوقات میترسیدم که چیزی پشت ابر خاکستری نمانده باشد
وقتی کنارش میزدم خودمان را انقدر واضح میدیدم که نفسم میگرفت
بعضی اوقات هم ابر خاکستری ام انقدر سنگین میشد که تحمل قطراتش را نداشت
و من زمین و زمان را دشنام میدادم
که چرا قطره ها آنقدر واقعی و شفاف بودند
مثل مورچه ای بودم که میخواست فیل زنده ای را به لانه اش ببرد.
با دست و پا زدن های من هیچ قانونی عوض نمیشد.
من هم یکرنگ شدم
به بهانه های مختلف
گذشت
گذشت
و گذشت
پرده هایی که روی تصویرت کشیدم قطور و کلفت شدند
و امروز هاله ی خاکستری ام یک ساله شد.
و تو تمام این مدت به خصوص این اواخر با رفتارت (!!) بزرگترین کمک بودی
مثل همیشه!!

Aug 15, 2005

A heart that's full up like a landfill
A job that slowly kills you
Bruises that won't heal
You look so tired and happy
Bring down the government
They don't
They don't speak for us
I'll take a quiet life
A handshake
Some carbon monoxide
No alarms and no surprises
Silent
Silent
This is my final fit
My final bellyache with
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises please
Such a pretty house and such a pretty garden
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises please

Aug 12, 2005

من یک هم بازی دارم
که حتی متوجه آمدنش نشدم
آنقدر ظریف و صبورانه وارد زندگیم شد که اصلا نفهمیدم چگونه تا عمیق ترین چیزهایی که به من مربوط است رسوخ کرده.
من دختری را میشناسم که دنیای پیچیده اش را که جزء به جزء از بر است روی انگشتان کشیده اش میچرخاند.
من کودکی را میشناسم با حس های واقعی
که به راحتی میتوانم خالص ترین پختگی را در رفتارش حتی وقتی با هیجان حرف میزند و بالا و پایین میپرد ببینم.
من یک همبازی دارم که هیچ وقت حوصله ام را سر نمیبرد.
همیشه میداند
و وقتی چشمانم را تنگ میکنم چنان با ماده سفید کننده به جان روزهای خاکستری ام می افتد که نمیتوانم جلوی خندیدنم را بگیرم.
من دوستی دارم که کنار او هر چیزی در دنیا ساده به نظر میرسد . کسی که خواسته های بلند پروازانه ای که خودم حتی جرئت فکر کردن بهشان را ندارم را هر جایی که مخفی کنم کشف میکند و با قانون های جدیدش همه چیز را تیدیل به بازی های بزرگی میکند که نمیتوان باختشان.
دوست قوی من با آن راه رفتن خنگ مغرورانه اش مرا به جاهایی برده که خوابشان را هم نمیدیدم
آلمای من برعکس همه آنهایی که ادعا میکردند عاشقم هستند هیچ وقت چشمان مرا نگرفت تا احساساتش را نبینم و آنقدر روشن و صاف است که وقتی میگوید حوصله ام را ندارد نمیتوانم بیشتر دوستش نداشته باشم.
من یک دوست مو خرمایی خیلی خوشگل دارم که وقتی کسی بیدارش کند انقدر ترسناک میشود که من حتی میترسم مستقیم نگاهش کنم.
من وهمبازی شلخته ام گاهی دیوانه ترین موجودات زمینیم.
من دوستی دارم
که میتوانم از نوبنیاد تا هفت تیر با او پیاده روی کنم
که وقتی وسط مهمانی ها حالم بد میشود به هر ترفندی شده آبلیمو به خوردم میدهد
که همیشه وقتی باید باشد هست
که وقتی پشت تلفن هیچ حرفی هم برای گفتن نداریم و نمیخواهم که برود خودش میماند
که همیشه بهترین آهنگ ها را انتخاب میکند
که میتوانیم خوشمزه ترین غذاهای دنیا را با هم درست کنیم
که وقتی تصادف میکنم یا ترمز ماشین میبرد یا دیرم شده آنقدر با کس شعرهای مضحکانه اش جو را عوض میکند که کاملا همه چیز را فراموش میکنم.
که وقتی دارم طراحی میکنم یادم می اندازد که خط هایم دوباره یک رنگ شده اند یا مدلم روی هوا نشسته
یا وقتی درس نخواندنم را برای خودم توجیه میکنم تبدیل میشود به وجدان ناطقم.
که در این وبلاگ با من مینویسد و من خیلی دوستش دارم

Aug 2, 2005

دلم میخواهد به طرز وحشیانه ای تاریک بنویسم
دلم کلمات تهی کثیفی میخواهد که تمام سیاهی این دو سه روز را نثارشان کنم و سبک شوم.
ترکیب تاثیر گذاری میخواهم که حتی از این آهنگ سیگر روز هم وحشتناک تر باشد.
وقتی سعی نمیکنم دختر منطقی قوی ای باشم
وقتی سعی نمیکنم که جلوی چراهایم تابلوی ایست بگذارم
زندگی فورا تبدیل به ژله ی سیاه چسبناکی میشود که روی همه چیز میلغزد و هر چه بیشتر در آن دست و پا میزنم بیشتر از سر و کولم بالا میرود.
به همین سادگی.
من هیچ وقت بزرگ نخواهم شد.
این مایعات زرد رنگ الکلی هم چیزهای عجیبی اند
موتورهای جستجوی خیلی قوی ای دارند.
خیلی راحت تو را پیدا میکنند
هر جا هم که دفنت کرده باشم
هر چقدر هم که جفت پا روی خاکسترهایت پریده باشم.
لعنتی
فکر کنم بعضی از این آهنگها هم همدستشان باشند.

دلیل یک شکل بودن پست هایم را هم کشف کردم
اگر زندگیم یک سینوس باشد من فقط در دو حالت مینویسم
در بی نهایت نزدیک به محور x ها
در نتیجه یا خیلی متناقضند یا خیلی یک شکل