Apr 30, 2012

امروز صبح ،  بعد از صبحانه، خیلی مصمم به سمت اتاقم اومدم که  شروع کنم به نوشتن پروپوزال ورکشاپی که باید درس بدم
همونقدر مصمم لپ تاپم رو برداشتم و دیدم روی دسکتاپم یه سری نیو فولدر بی هویت افتادن
فکر کردم اینجوری که نمیشه کار کرد،  اینجوری این پوشه های شلخته با فایل های مهم کاریم قاطی میشن
بعد این که  هر کدوم از فولدرها سر جاشون قرار گرفت دیدم که جاشون هم خیلی مرتب نیست و خوب اینجوری که نمیشه کار کرد، آدم قبل از اینکه بتونه کار کنه ذهنش باید کاملا آزاد باشه و با این همه ازدحام روی کامپیوتر که نمیشه کار کرد
همه ی اینا که درست شد گفتم برم یه سر فیسبوک بزنم که دیگه بعدش وسط کار کرمم نگیره برم سراغش، همین جوری که    تو فیسبوک چرخ میزدم فکر کردم عکسمم رو عوض کنم دیگه
آدم وقتی میخواد یه کار جدید رو شروع کنه خوبه که نو نوار باشه 
عکسمو که عوض کردم ،  طبعاتش رو هم باید دنبال می کردم بالاخره
بعد فکر کردم چقدر جالب که  ساعت ۱:۱۵ دقیقه است و من هنوز یه کلمه هم ننوشتم، انقدر جالبه که میشه راجع بهش یه پُست اینجا نوشت
حالا هم که دیگه نمیتونم شروع کنم کار کردن، چون تا بخوام تمرکز کنم باید برم ناهار
بهتره برم ناهارمو بخورم بعد برگردم شروع کنم به کار کردن.
بعله!

Apr 23, 2012

شهر، ناامن ترین و آسین پذیرترین الگوی زندگی اجتماعی است
این اظهار بنده مربوط به عقاید پارانویدی اخیرم است
قبل از این، از زباله ها می ترسیدمد
فکر اینکه این همه زباله که تجزیه بعضی از آنها صدها سال طول می کشد  کجا می روند، دیوانه ام می کرد
قبل از آن هم هفت سالم که بود، برای اولین بار این حس را در بهشت زهرا تجربه کردم و از دیدن آن همه آدم که همه در یک روز مرده بودند انقدر شوکه شدم که فکر کردم تمام دنیا تا چند سال دیگر قبرستان خواهد شد
 حالا با ماهیت عقلانی شهر مشکل پیدا کردم که هستی اش تنها در تبادل خدمات و کالاها و حفظ چیدمان خاص اش، بقا می یابد. کافیست در این جریان، در اثر یک اتفاق یکی از چرخه های زندگی مدنی شهری از کار بیفتد
و سر یک هفته همه از گرسنگی و تعفن می میریم
تصویری شبیه کتاب «کوری» جلوی چشمانم می آید
خوب که فکر می کنم از  وقوع چنین چیزی نمی ترسم، یعنی احتمال وقوع اتفاقی که منجر به چنین وضعیتی شود را پایین می دانم
ولی ذات آسیب پذیر شهرها گویا به من احساس ناامنی می دهد
آدم ها هم همینطور
هر چه شهری تر هستند ، ترسناک ترند
روابط شان که گسترده می شود ، هزار جور پیچیدگی و عقده از درون شان در می آید
من دچار نوعی محافظه کاری نسبت به کلان شهرها و آدم هایش (به خصوص تهران) شدم
حالا هی یک سری آدم نازنین اصرار دارند که بیا معاشرت کنیم و من هی بهانه میتراشم
دوست عزیز
جفتمان می دانیم که دوستان نزدیک هم نخواهیم شد. من هم از روابط معاشرتی بدون ریشه حوصله ام سر می رود (مگر اینکه طرف باهوش  یا جذاب باشد و یا حرفی برای زدن به هم داشته باشیم) ، در آینده ی زود هم، پس از اینکه جذابیت های اولیه عادی شدند، رابطه مان  کمتر خواهد شد و همان قدر که من از تو خبر نمی گیرم، تو هم نمی گیری. آنوقت عکس های من را کنار آدم هایی که  احتمالا می شناسی در فیسبوک میبینی  که انگار دارد خیلی به ما خوش می گذرد و من با همه ی بچه روشنفکرها و معروف های تهران خیلی خوش و خوبم و در مقابل تو دورو و تو زرد از آب درآمدم و اینکه تو در آن تصویر نیستی یعنی من نامرد و بی معرفتم. بعد هم دشمن من می شوی و کپه ی دیگری میشوی که باید روی این همه انرژی منفی که از روابط می گیرم قرار دهم
 حوصله ندارم ، منزوی و اجتماع زده ام اصلا! ولم کنید برای خودم