Aug 19, 2007

چیزی در من می گوید که باید بنویسم
باید خطهای زیادی را سیاه کنم
ولی نمی دانم چگونه
چیزی در درونم فریاد می زند
من نیاز به مقدار زیادی امنیت خالص دارم
عدم تعین همه وجودم را قاچ قاچ کرده.
با هر خراشی دچار خونریزی می شوم.
تمام روز را گوشه اتاقم می نشینم و منتظر دست نوازشگر تو می مانم که زخم هایم را بهتر از هر کسی می شناسی
و خوب می دانم که نوازش زخم ها مریضت می کند.
ولی نمی دانم چرا تمام مسیرها به نو ختم می شوند.
نمی دانم غلیان احساساتم را به عادت ماهیانه ام نسبت دهم یا چیز دیگر
من از آینده ی بزرگ سرشار از موفقیتم می ترسم.
از همه دانشگاه های بزرگ دنیا هم می ترسم.
دیگر حتی نمی دانم من به طرف آنها می روم یا آنها به سمت من می آیند.
غول های پر توقع غیر قابل پیش بینی!
چشمانت را که نگاه می کنم همه چیز خیلی ساده می شود.
همه موفقیت های دنیا بی معنی می شوند!
ولی اینطوری که نمی شود زندگی کرد، تو فردا باید به سر کارت بروی
من هم مقاله ی جدیدی پیدا کنم و ترجمه کنم .
ما باید کارهای مهمی انجام بدهیم!!
من هم باید فرعی های زندگیم را از تو جدا کنم
فاصله هم یکی از واقعیت های تلخ زندگی است
که هر چه بیشتر سعی می کنیم مرزهایش را بشکنیم
بیشتر خودش را به ما تحمیل می کند.
مثل همین چیزی که کتاب منتخبم در 3 ماه اخیر گفته
نوازش آدم ها رو به هم نزدیک میکنه؟ نه، آدم ها رو از هم جدا میکنه. نوازش کلافه می کنه، اعصاب خرد کنه. فاصله ای بین کف دست و پوست وجود می آد. در پس هر نوازشی دردی هست، درد این که نمیشه واقعا به هم رسید. نوازش سوء تفاهمیه بین تنهایی که می خواد بهش نزدیک شن.. اما فایده ای نداره. هر چه بیشتر به هیجان می آید بیشتر دور میشید. آدم فکر میکنه داره تن کسی رو نوازش میکنه در حالی که داره سر زخمو باز میکنه.