Nov 6, 2012

گاهی روزها انقدر بی حوصله می شوم
که طی کردن فاصله تخت تا توالت هم به نظرم بی اندازه طاقت فرسا می آید
کز میکنم گوشه ای تا زمان از درونم رد شود
تنها فکری که در این لحظات آرامم می کند، در حرکت بودن است. حرکت هم بیشتر برایم با جاده تداعی میشود. در راه بودن و از پنجره حرکت را تماشا کردن و یادآوری مداومش. دلم میخواست زندگیم مدام در حال رسیدن و رفتن، رفتن و رسیدن بود. این هم احتمالا خسته ام میکند. اگر در ما چیزی به نام غریزه ی آشیانه سازی وجود داشته باشد،  به نظر می آید در من خوب نهادینه شده. 
مثل کرم می مانم. چیزهایی که دوست دارم را هر بار که میروم ایران، همان جا در اتاقم میگذارم و برمیگردم. حس ثبات دارد اتاقم در تهران. برعکس این ۴ سال که در اینجا حداقل ۱۰ بار اتاق عوض کردم، محله عوض کردم، پوست انداختم و رنگ عوض کردم، هر بار که به ایران برمیگردم اتاقم همان جاست. با همه آن بخشی از گذشته ام که چیزی در آن ثابت بوده. چیزهایی که دوست دارم را در همان سوراخ امنم میگذارم و برمیگردم اینجا سر زندگیم. با اینکه آنجا نیستم و نمیخواهم که باشم ولی گویا احتیاج دارم که احساس کنم جایی ثابت در دنیا برایم وجود دارد. اتاق هم احتمالا خیلی استعاره ای نمودی ظریف از نیاز به نوعی امنیت در زندگیم است. به همین لوسی.
به خاطر همین چیزهاست که فکر میکردم آدم ثباتم. ولی خودم را هم قافلگیر کردم. بعد از مدت ها در زندگیم در موقعیتی قرار گرفتم که میتوانستم تا چند سال آینده ام را تصور کنم. شهری که در آن قرار است زندگی کنم، شریک زندگیم، کار و درسم همه سر جای شان بودند.
ولی درست زمانی که موقع عمل رسید با لگد زیر همه چیز زدم و خودم را در بی ثبات ترین شرایط ممکن قرار دادم. در ۵ ماه گذشته ۴ بار خانه ام را عوض کردم، در کافه ای کار میکنم که هر روز ممکن است روز آخرش باشد، درس و دکترا را روی هوا ول کرده ام و با کسی همبستر شدم که تصورش را هم نمیکردم . حالا هم دوباره سرگیجه گرفتم ولی نمیدانم چگونه از شراین گیجی خلاص شوم. این روزها تعیُن هم ترسناک است.
درون سرم مثل ماشین لباسشویی شده، خاموش هم نمیشود.