کم کم دارم شک میکنم شاید مرده ام.
یا شاید احساساتم فلج شدند
شاید هم قلبم قانقاریا گرفته باشد از شدت سرما.
شاید هم یک نوع ویروس جدید است.
در ذهنم میگردم دنبال دلیلی برای خوشحالی و حتی برای ناراحتی و هر چی به احساساتم تحمیل میکنم که درگیرشان شود انگار نه انگار. این روزها نه میخندد نه گریه میکند.. نه افسرده است نه امیدوار. تنها عکس العملی که نشان میدهد نوعی وظیفه شناسی متظاهرانه است.
پسرک کنارم مینشیند و اشک میریزد .. برایم توضیح میدهد که همه چیز را خواهد ساخت و من فقط به این فکر میکنم که چه جلد دستمال کاغذی زشتی. هر چند وقت یک بار گوشم تیز میشود و وقتی جمله های تکراری میشنوم دوباره فکر جدیدی به سراغم می آید. حوصله ام سر میرود.. یاد وقتی می افتم که حوصله ات را با توضیحات چیزهایی که هیچ دلیلی برای توضیح نداشتند سر میبردم. غمگین میشوم؟ نمیدانم.. وجدانم را روشن میکنم. کمی سرزنشم میکند. مرا خودخواه میخواند و من به راحتی با یک پوزخند همه منطق هایش را رد میکنم و وقتی خیلی پافشاری میکند فقط میگویم خودت باید بفهمی. جای توضیح نیست.
No comments:
Post a Comment