May 28, 2008

هر بار که چشمانم را می بندم انگار برای لحظه ای چیزی از وجودم جدا می شود.
هاله ی سفیدی دور دنیای بیرون پیله بسته
تصور می کنم شاید همه این چند هفته ی اخیر ، خواب بودم!
هر لحظه ام گویی با نیمی از وجودم زندگی می کنم و نیمه ی دیگرم مرده است.
دنیا گنگ است، همانطور که در مستی می شود.
کسی برایم اینجا آهنگ عاشقانه ای می خواند
و من به دوردست ها خیره می شوم
من گیر کرده ام، در بند چیزی که دیگر آن را نمی شناسم
چیز زیادی هم نمانده، به جز لحظاتی که از زیر خاطراتی که پاره پاره شان کردم، لیز خورده اند.
من تسلیمم.
قبول می کنم که هیچ چیز مطلقی در دنیا وجود ندارد
و همه چیز آن طور که می خواهم پیش نمی رود.
فقط می خواهم بخوابم.
بدون وحشت، پرش های احساسی و نگاه ها و تماس های تکه تکه شده.

May 15, 2008

من حوصله ندارم
حتی حوصله ندارم که اشک هایم را با کسی تقسیم کنم
فقط در اتاقم خودم را محبوس می کنم
می خوانم و می نویسم
تگاه های نگران پدرم هم عاملی مضاعف می شود که در اتاقم بمانم
معذبم می کنند
جواب می خواهند
آنقدر در پیچ می اندازتم تا جایی می شکنم
فریاد می زنم که از من توقع نداشته باشد که انسان ها را همیشه بفهمم
که حق ندارد از من بخواهد که خودخواه نباشم
که مادرم حق نداشته وقتی در شرایط سختی زندگی میکرده من را پس بیندازد
من نمی خواهم درکش کنم!
به من می گوید که چطور از آنچه برایش بهتر بوده گذشته
چون خودخواه نبوده و یا خودخواهی اش نمود دیگری داشته
شاید خودخواهی اش در توان نداشتن در نگاه کردن به صورت کسی بوده که نمی خوانسته او را برنجاند
پدر من مانده، آستانه تحملش را بالا برده و معتقد است که زندگی همین است
و تا جایی که می توان باید ساخت
من منفجر می شوم از اینکه چنین عقایدی هنوز وجود دارند
می خواهم خودخواه بمانم
زندگی همین نیست
و آدم ها می روند
دنبال آنچه برایشان بهتر است
و آنقدر تو را می رانند
که اصلا فرصتی پیش نیاید که در چشمانت نگاه کنند
کسی به من میگفت که اتفاقی می افتد که به نفع جفتمان است
و من هر روز می شکنم، به نفعم است لابد!! نمی فهمم!
من صدای زندگی در خانه مان هستم
صدایی که نبودنش افسرده کننده است
من هر روز و هر لحظه بغض دارم
احتمالا به نفعم است!
من هر روز نیازهای جنسی ام را مخفی می کنم
نگاه های خریدارانه حالم را به هم می زنند
دستانم لمس نمی شوند و می لرزند
و من دورتر می روم
فقط رویم را بر می گردانم و پشت دوستانم قایم می شوم
مست می شوم و گوشه ای دنج می خوابم
من مسئول منم
این درست نیست که همه چیز انقدر ساده باشد
پدر من حق ندارد تصور من را به هم بزند
چون کسی که من عاشقش بودم قول هایش را شکست
و وقتی نگاهش می کردم ، رویش را بر می گرداند
چرا ناراحت شود
او کسی را دارد که برایش همان لالایی ها را بخواند
من مسئول منم، نه او نه هیچکس !
و دنبال جای خشکی روی بالشم می گردم!
پدر من حق ندارد مسئولیت احساسات کس دیگری را هم به دوش بکشد
هیچ کس حق ندارد
چون زندگی کثیف است
لابد به نفع مان است!
من دختر بداخلاق جدی گروهمان هستم
که دلم برای پسری که از هر بهانه ای استفاده می کند تا راجع به درس ها از من کمک بگیرد، دلش می سوزد
توجهش به جزئیات کارهایم مرا متحیر می کند و من سعی می کنم همان طور بی تفاوت با نگاه همیشه ثابتم جوابش را بدهم
به من مربوط نسیت
من فقط مسئول منم
من که تعهدی ندارم
من که قولی ندادم
حتی اگر داده بودم
چه چیزی در داین دنیا مانع می شود که آدم ها قول هایشان را بشکنند؟
هیچ کس هم نیست که یقه ی آدم را بگیرد
در این دنیا باید دوید، با سرعت و گذشته را پشت سر گذارند
و فقط کافیست که کمی سرعتمان کم شود
این روزها من در وقفه های زمانی می افتم
به عقب می روم و در سکون نگاه می کنم
وقتی آدم کند تر از جهان حرکت کند
صداها کش می آسند و ترسناک می شوند
حجم ها شکل واقعی شان را از دست می دهند
و آدم می ترسد
من می ترسم
همه چیز تغییر می کند
همه چیز تغییر می کند
و
من
می شکنم
در هر گذر می شکنم