Mar 25, 2010

توی این هوا که انقدر شفافه که همه چی رو میشه دید و شنید
دلم میخواد برم رو پشت بوم خونمون زندگی کنم
صبح تا شب کتاب قصه بخونم دیوید دارلینگ گوش کنم و برم تو نخ کلاغا و گربه های کوچه
یک آقای مهربونم بیاد چند گاهی در روز بغلم کنه و غذاهای خوب بیاره واسم
و تو گوشم بگه گور بابای دنیا. به هیچی فکر نکن
و منم بشه که به حرفش گوش بدم

Mar 23, 2010

49 روز از بازگشتم گذشته
انتظار داشتم بعد این دو ماه وقتی هیجانات اولیه ام خوابید و همه چیز معمولی شد، وقتی غذاها بوی تکرار گرفت و اتاقم طعم تنهایی، وقت تنهاییم محدود شد و دوستانم پراکنده
به نقطه ای برسم که تحمل زندگی در ایران را نداشته باشم
و بعد با خیال آسوده برگردم و هر بار که دلتنگ شدم این سرخوردگی هارا بر سر حس نوستالژیکم بکوبم
بر خلاف تصورم، هر روز که گذشت، نه تنها این حس رشد نکرد
بلکه من عاشق تر شدم
حالا هر بار که به دوباره رفتن فکر می کنم
چیزی پشت کردنم را قلقلک می دهد
انگار ساتوری چیزی آن پشت قرار است روی گردنم پایین بیاید و همه بند و ریشه ها را باز قطع کند
49 روز سعی کردم نیمه پر لیوان را ببینم
و ناباورانه دیدم که چه کار آسانی بود و من یک عمر پیچیده اش می کردم.
بند من نه چیزی از جنس میهن دوستی است و نه حتی پیوندهای احساسی ام
پیچیدگی ها و تناقض های این شهر از جنس من هستند
وکوه های تهران و چراغ هایش!!
هر روز که به تاریخ بلیطم نزدیک تر می شوم
بی حس تر وگنگ تر می شوم
آمدم که با طولانی ماندنم مقدمه سفر بزرگتری را بریزم
و در عوض بند پاهایم از همیشه محکم تر شد.

Mar 21, 2010

تمایل به حذف هر چه غیر ضروری و ناقص به نظر می رسد
مثل غول چاقی روی واکنش ها و حرف هایم افتاده
کلماتم را هم هنوز بیرون نیامده می بلعد و هر روز بزرگتر می شود
خیلی هم که سرسختانه مقاومت کنم
به پایان جمله ی اول که می رسم، انگیزه ام برای توضیح بیشتر تمام م شود.
مقصر این ایده آل گرایی افراطی ام است
کمالی که می طلبد با خود زندگی در تناقض است که به هم زدن بی وقفه ی نظم است.
همین الان هم فکر میکنم
که خب اصلا گفتن همه ی اینها چه دلیلی دارد
وقتی در هیچ نگفتن هیچ نقصی نیست!
مریضما!

Mar 19, 2010

چه سالی بود!!!
سنگینیش بدجوری افتاده به جون این شب آخر