May 27, 2005

Imagine there's no heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
living for today.

Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
No religion too
Imagine all the people
living life in peace.


Imagine all the people
Sharing all the world.


Imagine no possesions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world.

You may say Im a dreamer
but Im not the only one
I hope some day you'll join us
And the world will live as one.

May 12, 2005

زانوهایم را بغل میکنم و روی صندلی تاب میخورم.
مرد حدودا سی ساله ای وارد میشود و روی دو تا نیمکت آن طرف تر مینشیند. . سیگاری از جیبش در می آورد و بدون اینکه به من نگاه کند میپرسد که من هم میخواهم یا نه.
سردی رفتارش جذبم میکند.
قرار است در این اتاق منتظر باشیم تا نوبتمان شود. یک ساعت.. دو ساعت .. شاید هم تا ابد.
بعد از یه دوره ای که به نظرم نیم ساعتی میرسد از کیفم یک ورق در می آورم و شروع میکنم به نوشتن.
مرد از پنجره بیرون را نگاه میکند. تنها تصویری که از او دارم همین است.
مشغول نوشتنم. مرد میگوید که خدا هفته ای یک روز وقتی سایه ها به بلندترین حدشان میرسند آنجا می آمد ولی مدتهاست که هیچ خبری از او نیست. میگوید که دوبار با خدا پوکر بازی کرده و هر دو بار باخته. تمام این حرفها را انگار با خودش میزند تا حدی که احساس میکنم حتی مخاطبش نیستم.
پوزخندی میزنم و روی ورقم بزرگ مینویسم " مرگ خدا"
زمان میگذرد و ما همچنان ساکت کنار هم نشسته ایم. شروع میکنم آهنگspace oddity را زمزمه کردن.
سیگاری روشن میکنم و بدون اینکه مسیر نگاهم را عوض کنم میگویم خدا هرگز برنمیگردد.