Jun 22, 2006

It's a beautiful thing when it starts to rain
A man who drinks just to drown the pain
And I can't stop from dreaming there's something else

Jun 10, 2006

من همه ی گذشته ام را کشته ام.
از همه چیز جدا شده ام .
بین 4 دیواری اتاقم گاهی آنقدر تنها میشوم که صدای ترک خوردن جمجمه ام را میشنوم.
همه ی من پشت سکوت خاکستری نگاهم خلاصه می شود.
می ماند موزیک و خنکی باد کولر و دوستانی که عکس هایشان چشمانم را خیس می کند.
برای من نه سنت مقدسی باقی مانده و نه سوالی با یک جواب مشخص.
من حرمت هیچ چیزی را نگه نمی دارم. نه آهنگ هایی که پشت گردنم را میلرزانند و نه لحظه های با تو بودن را.
بیشتر از هر چیزی دلم مسافرت میخواهد به جایی که تخت های سفید نرم داشته باشد.

Jun 2, 2006

من فکر میکنم که بهترین جای دنیا برای قایم شدن بین شانه های تو و بالش است.
و تو احتمالا به این فکر میکنی که در یخچال چه چیزی برای خوردن پیدا می شود.
من به کلمات چنگ میزنم. اسمت را صدا میزنم تا تو را از آشپزخانه برگردانم همین دور و بر و ناگهان یادم می افتد که کلمات فقط فاصله ها را دور میزنند و ساکت میشوم.
تو منتظر شنیدن احساسات قورت داده شده ی منی.
و من انقدر سکوت میکنم که تو یاد درد معده ات بیفتی و بروی.
من هم هر چقدر در خودم مچاله میشوم و جلوی چشمانم را می گیرم فایده ندارد. پشت دستانم اصلا جای خوبی برای قایم شدن نیست.