Jul 28, 2009

چیزی از جنس بغض روی سینه ام سنگینی می کند
پشت آن، در تاریک ترین بخش های وجودم، شعفی شدید به زندگی وجود دارد
و خوب می دانم که همین عشق به بودن و ناتوان بودنم از کشیدن شیره ی زندگی ، انقدر تاریکم میکند.

Jul 23, 2009

بیست و سه ساله شدم
ملاحظه کارتر، با گرایشاتی به نوعی ثبات و نگاهی مات تر
گذشته ام را می جویم
در جستجوی تکه هایی از وجودم که از من جدا شدند
چه آنهایی که کندند و بردند، چه آنهایی که دو دستی همراه با رویاهایم تقدیمشان کردم به کسانی که دیگر اینجا نیستند.

امشب، بدون اینکه کسی منتظر بازگشتم باشد
تنها در خیابان های برلین پرسه می زنم
به دنبال دلیلی برای بودنم.

Jul 21, 2009

5 سال پیش، من و آلما این وبلاگ را شروع کردیم.
چه روزهایی که گذراندیم،
خاطراتی که ساختیم،
عشق هایی که متولد شدند و مردند،
چه چیزها که از دست دادیم و یافتیم
در این گذار چه بسیار دیدیم و آموختیم،
و من هنوز همان درس ها را دوره می کنم
زندگی هر چقدر هم سخاوتمندانه مرا غافلگیر کرد،
در آموختن مرزهای کنترل به این شاگرد بدبینش
ناتوان ماند
که من هنوز ترس های گذشته را در کوله باری حمل می کنم
و هنوز در روزهای تاریکم یادم می رود که شادی یک قدم با من فاصله دارد
و هر سال سری به گذشته ی مکتوبم می زنم
که باور کنم که روزهای سخت را گذراندم
که یادم بیاید ، که خوشبختی در آینده منتظر من نیست
اول و آخرش همین است
و هر سال فقط مسئولیت ها بیشتر می شوند و پیچیدگی ها هم