Dec 20, 2007

احساس جدیدیه که تازگی ها کشفش کردم .خواب و بیدار توی تختم، احساس می کنم خودم نیستم. دیگری ای هستم که خودم رو می بینم و در عین حال وجود این یکی رو حس می کنم. چشمام رو می بندم. ساعت باید حدود 8 باشه.
با زنگ ساعت بیدار میشم. شمارش روزها از دستم خارج شده، چندان اهمیتی نداره که چند شنبه است و چی کار دارم، هر چی باشه اونقدری مهم نیست که من گرمایی که روی بالشم حس می کنم رو رها کنم.
صدای زنگ موبایلم، تک زنگی که قدیم ها خوشحالم میکرد، چشمام رو باز می کنم ولی حوصله ندارم نگاه کنم کیه. هر کی هم باشه خیلی مهم نیست. میرم دستشویی، صورتم رو میشورم، ابروهام رو برمی دارم و یهو حوصلم سر میره. ساعت 12 است. صبونه می خورم، نون و پنیر و گردو و بعد قرصام. فکر میکنم امروز چه گوشواره ای گوشم کنم، 1 جفت از این گردا با 1 جفت از این سیبا که بهار برام خریده.
موبایلم باز زنگ میزنه. آرمینه، حوصله ندارم توضیح بدم که باز چرا نرفتم دانشگاه . صفحه خاموش و روشن میشه و من کتاب می خونم. واژگان مکتب فرانکفورت. فکر می کنم که چقدر رشتم رو دوست دارم!
ظهر شده. میترسم کامپیوتر رو روشن کنم. پر از چیزهایی که میتونه عصبیم کنه. با جدیت میشینم پاش و SOP مینویسم . فکر میکنم به اینکه چی بگم که نحت تاثیر قرارشون بدم. از سوابقم میگم! میگم که همیشه جرز نفرات اول بودم بودم ولی نمی گم که تاپ بودن برام همیشه راهی بود برای هویت دادن به خودم، نمی گم که با بهترین بودن سعی داشتم خودم رو متفاوت کنم.
من دختری با آینده ای بزرررگ! خودم هم نمی دونم چی میخوام لعنتی ها.
بلند میشم خونه رو جارو میزنم، ظرفا رو میشورم و برمی گردم توی اتاقم. روشن کردن چراغ ها ساعت 2 بعد از ظهر هوای سنگین اتاقم رو عوض نمی کنه. موبایلم رو نگاه می کنم، 3 تا میسد کال، روزبه! بعدا بهش sms میزنم که خواب بودم. سیگاری روشن میکنم و به عکس های روی حصیرم خیره می شم.
کتاب استر رو از روی زمین برمیدارم ، روی تختم دراز میشکم و نوتلا میخورم.
حلیا زنگ میزنه که بریم بیرون. میگم ماشین ندارم و اینجا هوا برفیه ولی میدونم که نمی خوام برم بیرون.
تلویزیون رو روشن میکنم . کانالهای همیشگی. فرندز میده، ذوق می کنم! با اینکه که چند متر اونورتر همه ی اپیزوداشو دارم وقتی اینجا نشون میده احساس می کنم یه برنامه ای که من دوست دارم بدون اینکه خودم انتخاب کنم داره پخش میشه و باسید نگاش کرد.
مامان میاد خونه، از روزش تعریف میکنه، براش چایی میارم و تاییدش می کنم.
غذا می خورم و فکر میکنم که فردا صبح برم دانشگاه ریز نمره هام رو بگیرم.
برمیگردم تو اتاقم، به کاکتوسام آب میدم، کامپیوتر رو خاموش میکنم و گوشواره هام رو در میارم.
بابام میاد خونه در اتاقم رو باز میکنه و میگه چه عجب خونه تشریف دارین! من؟ جزوه هام رو مرتب میکنم.
توی تختم ولو میشم. زیر لحافم مچاله میشم و کتاب میخونم.
جواب sms آلما رو میدم و فکر میکنم که دلم براش خیلی تنگ شده.
بهترین قسمت روزم همین جا است که چشمام رو می بندم و به هیچی فکر نمیکنم.
ساعتم زنگ میزنه ، به خودم میگم باید پاشم، میرم دم پنجره، خیابون سفیده، منم که ماشبین ندارم. برمیگردم تو تختم.
....

Oct 7, 2007

این روزها
وقتی قطره های باران به پنجره می خورند
آستین های بلوزم را تا روی انگشتانم پایین میکشم
و در لباس های زمستانی ام گم می شوم.
این روزها
ساعت ها Opeth گوش می دهم.
و در رویای بوییدن گردنت به خواب می روم.

Oct 4, 2007

دلم سیگار می خواهد
دلم می خواهد همه ی سنگینی روی دلم را دود کنم.
هیچ چیز دود نمی شود.
فقط در ذهن من اتفاق می افتد.
همه چیز در همین ذهن لعنتی است.
ایمان به هر پدیده ای، آن را عینی می کند.
و من روزی هزار بار با خودم کلنجار میروم
که دتس د وی ایت ایز
فکر می کنم یکی از جالب ترین خصوصیات زندگی همین غیر قابل یش بینی بودنش است.
با این حال نطفه ای در دلم شروع به رشد کرده که هر روز بزرگتر می شود.
نوعی ترس از آینده ای مبهم که نمی دانم به کجا می رسد.
تصمیم می گیرم که قدم های محکمی بردارم.
دانشگاه های بزرگ مثل هیولاهایی شده اند که باید به دهانشان راهی پیدا کنم
جایی که هیچ کدام از دوستانم نیستند،
جایی که وقتی به خانه برگردی همه چیز آماده در اختیارت نیست.
جایی که تو هزاران کیلومتر با آن فاصله داری و در هوایش نفس نمی کشی.
از ناراحتی مچاله می شوم وقتی پدر و مادرم را تنها تصور می کنم در حالیکه بزرگترین انگیزه شان شنیدن صدای ما از آن طرف دنیا باشد.
هزار و یک نگرانی دلم را میلرزاند و بعد از خودم خنده ام می گیرد.
زندگی 2 سال پیشم را با امروز مقایسه می کنم و به نگرانی های آن روزها میخندم.
همه ی این ها را می دانم ولی ته دلم خالیست.
احساس میکنم همه چیز در دنیا لق شده،
در این روزهایی که سرم مرتب گیج میرود و هر لحظه ممکن است با سر به زمین بخورم،
انگار دستم را به هر چیزی تکیه دهم فرو می ریزد.
انقدر میترسم.
انقدر مچاله می شوم در خودم.
انقدر گریه می کنم
تا بزرگ شوم.
تا آنقدر مجکم شوم که به هیچ چیز نخواهم تکیه کنم.

Sep 30, 2007

در این هوا
در تاریک روشن روز
که ابرها دنیا را بنفش می کنند
هزار بار بیشتر دلم دستانت را می خواهد.

Sep 16, 2007

هر روز صبح تکه های تنم را ریز به ریز از روی تختم جمع میکنم
با اشک هایم بهم وصلشان می کنم و تکرار می شوم
تمام روز برای خودم قصه می گویم.
هر چیز تلخی را میجوم. با خودم کلنجار میروم تا یکی شوم.
هر شب با پیکر ترک خورده ام جلوی آینه می روم و به خودم تبریک می گویم.
خسته روی تخنم میفتم و منتظر می مانم تا ترک هایم جوش بخورند.
تمام شب تو را میبینم، نبودنت را را حس میکنم. هر شب هزار بار زنده میشوم و می میرم.
چشمانم را از ترسم باز نمی کنم به امید اینکه زمان بگذرد و صبح که بیدار می شوم ترک هایم جوش خورده باشند.
با اسم تو بیدار می شوم و با موجود هزار تکه ی سردی روبه رو می شوم که باز باید از نو بسازمش.
گاهی احساس می کنم که بعضی از تکه های وجودم گم شده اند. انگار هوا از درونم رد می شود.
از من خواستی که بنویسم.
برایت بنویسم که روزهایم را چگونه میگذرانم.
ما هر دو می دانیم در دنیای کثیفی زندگی میکنیم.
هر دو می دانیم که زندگی همان نیست که ما می خواهیم.
بین این همه کثافت زندگی کردن وظیفه ای شده بر دوش همه مان.
ولی تنها و تنها نبودن توست که دستانم را سرد می کند
و اینکه الان بین 3454 آهنگ Cannonball پلی شود.

Aug 19, 2007

چیزی در من می گوید که باید بنویسم
باید خطهای زیادی را سیاه کنم
ولی نمی دانم چگونه
چیزی در درونم فریاد می زند
من نیاز به مقدار زیادی امنیت خالص دارم
عدم تعین همه وجودم را قاچ قاچ کرده.
با هر خراشی دچار خونریزی می شوم.
تمام روز را گوشه اتاقم می نشینم و منتظر دست نوازشگر تو می مانم که زخم هایم را بهتر از هر کسی می شناسی
و خوب می دانم که نوازش زخم ها مریضت می کند.
ولی نمی دانم چرا تمام مسیرها به نو ختم می شوند.
نمی دانم غلیان احساساتم را به عادت ماهیانه ام نسبت دهم یا چیز دیگر
من از آینده ی بزرگ سرشار از موفقیتم می ترسم.
از همه دانشگاه های بزرگ دنیا هم می ترسم.
دیگر حتی نمی دانم من به طرف آنها می روم یا آنها به سمت من می آیند.
غول های پر توقع غیر قابل پیش بینی!
چشمانت را که نگاه می کنم همه چیز خیلی ساده می شود.
همه موفقیت های دنیا بی معنی می شوند!
ولی اینطوری که نمی شود زندگی کرد، تو فردا باید به سر کارت بروی
من هم مقاله ی جدیدی پیدا کنم و ترجمه کنم .
ما باید کارهای مهمی انجام بدهیم!!
من هم باید فرعی های زندگیم را از تو جدا کنم
فاصله هم یکی از واقعیت های تلخ زندگی است
که هر چه بیشتر سعی می کنیم مرزهایش را بشکنیم
بیشتر خودش را به ما تحمیل می کند.
مثل همین چیزی که کتاب منتخبم در 3 ماه اخیر گفته
نوازش آدم ها رو به هم نزدیک میکنه؟ نه، آدم ها رو از هم جدا میکنه. نوازش کلافه می کنه، اعصاب خرد کنه. فاصله ای بین کف دست و پوست وجود می آد. در پس هر نوازشی دردی هست، درد این که نمیشه واقعا به هم رسید. نوازش سوء تفاهمیه بین تنهایی که می خواد بهش نزدیک شن.. اما فایده ای نداره. هر چه بیشتر به هیجان می آید بیشتر دور میشید. آدم فکر میکنه داره تن کسی رو نوازش میکنه در حالی که داره سر زخمو باز میکنه.

Apr 9, 2007

نوشتن سلاح من برای مواقعی است که لبریز می شوم
و این دلیلی است برای شبیه بودن سوژه های پست هایم
این بار، ایتس ابات یو!
و من حتی نمی دانم از کجا شروع کنم
در قالب هر جمله ای که می ریزمت، جا نمی شوی
نمیدانم مشکل من است یا کلمات،
که هر خطی که می نویسم اندازه ی یک آهنگ دیمین رایس طول می کشد
آخ! من آنقدر دیوانه ام! آنقدر افراطی که اگر تصویر خودت را در ذهن من ببینی خنده ات می گیرد.
مسئله اینجاست که اکستریم ها قابل بیان نیستند
و من چه بیهوده تلاش می کنم.
من چیز دیگری در دنیا نمی خواهم
غیر از بازوهای تو
که بینشان حتی پیچیده ترین سوالات فلسفی جوابشان یک کلمه است.
میبینید؟ من از دست رفته ام!

Apr 1, 2007

تبدیل شده ام به حجمی تو خالی.
مثل یک حباب شاید.
درونم چیزی نمانده
همه اش را گریه و دود کردم.
احساساتم نیز به سطح پوستم هجوم آورده اند
آنقدر عریان که با کوچکترین ضربه ای دچار التهاب می شوند.
علی رفت و من حتی دیگر آنقدر قدرت ندارم که نبودنش را معنی کنم.
دستانم بوی نوستالژی می دهند و سیگار.
صداها بلندتر از همیشه اند، خیلی بلند تر از آنچه می توان شنید.
و تمام خواسته های مدفون دخترانه ام که در جریان به اصطلاح مدرن شدنم دفن شده بود هم خورده و رو آمده.
مدام دستان گرم می خواهم و آغوش های قدیمی.

Mar 17, 2007

من با نوعی دگماتیسم بچه گانه معتقدم که قطعیت تنها در وجود حماقت حاصل می شود.
خیلی هم منطقی نیست!
این شاید از همان دسته قانون هایی است که آدم ها در جریان سختی ها به عنوان یک مکانیزم دفاعی خلقش می کنند.
من هم اینجا به فلسفه ی وجودیش کاری ندارم.
مسئله این است که این قالب برای من راحت تر قابل پذیرش است.
مثلا همین امروز
بیشترین ترس از ناامنی برای من در اوج امنیت بوجود می آید.
گرچه حضور نوعی آگاهی هم برای کشف این تناقضات ضروری است، یا شاید حتی بتوان اسمش را گذاشت نوعی خود ارضایی روانی!
امنیت مطلقی که قبلا تصورش می کردم تنها با وجود نوعی نابینایی حاصل می شود.
درست یا غلط ، این بدبینی لازمه ی بزرگ شدن در دنیایی است که همه چیز در آن تغییر می کند.

Feb 12, 2007


this time
the deeper u look into my eyes
the more i realize that there's no feeling left for u.
this time
the tighter u hold me
the less i feel u.
this time
I am the cold hearted who walks out
as u're watching me.