Dec 15, 2005

حضور آگاه مرگ این روزها زندگیم را انقدر جذاب کرده که هر لحظه ای که میگذرد انگار در مبارزه ی بزرگی برنده شدم.
با این معجزه وار دیدن زندگی هر چیزی در افراطی ترین شکل ممکن نمود پیدا میکند. و بعد همه چیز میتواند در چشمان کمرنگ غریبه ای خلاصه شود.
آنجا زمان خاصیتش را دست میدهد. بدون زمان پاره خطی باقی نمیماند و این چیزی شبیه مفهوم بهشت من است.
غریبه را میگفتم که آنقدر نگاهش سنگینم میکند که مجبور میشوم بین کلمه ها تخلیه اش کنم. اینکه دیگر غریبه نیست جذابیتش را کم نمیکند ، این را از همان لحظه ی اول فهمیدم .
این لحظه های اول که هنوز کلمات در سر آدم جریان پیدا نکرده اند واقعی ترین لحظه های زندگی اند.

Dec 2, 2005

تازه فهمیدم که اطمینان کاذبی که داشتم را فقط در آبهای راکد و بدبو میتوانم حفظ کنم.با یک باد کوتاه به قدری دنیایم زیر و رو شده که جوری در حوضچه ی کوچکم دست و پا میزنم انگار که در اقیانوس شناورم .این اپیزود مورد علاقه ی من در زندگی است. همه ی چیزهایی که فکر میکردم جز به جز میشناسمشان حالا زیر موج ها انقدر تغییر شکل داده اند که تشخیصشان هم برایم سخت شده و با تمام دل پیچه ای که دارم نمیتوانم هیجانم را از کشف این همه چیزهای جدید پنهان کنم.
همین.
دلم برای این سیاوش لعنتی هم تنگ شده.

Nov 25, 2005

من حوصله ام خیلی سر رفته.
بعضی وقت ها همه ی هفته در یک ساعت جا میشود . 6 روز و 23 ساعت هم در همین چند دقیقه ی یک ظهر توخالی کش می آید. عجیب است که اتم های زمان انقدر انعطاف پذیرند.
دلم میخواست یک سگ سفید بد اخلاق داشتم یا یک دختر بچه با موهای نرم . بعد هفته هایم دو ساعتی میشد.
زمان فهمیده من عاشق سنگینی یک نگاه شدم ، حالا هی خودش رو باد میکند و روی من مینشیند بلکه سنگین شود و من عاشقش شوم.

Nov 11, 2005

چیزی که بعد از ظهرهای جمعه حجمش در گلویم به حداکثر میرسد و نفس هایم را به شمارش می اندازد از جنس کلمه نیست. حس مطلق است و بعضی وقت ها انقدر بین این دو فاصله میبینم که نوشتن برایم غیر ممکن میشود. این فاصله همیشه بوده ، در نزدیکترین روابطم ، در تمام نوشته هایم و در روزهایم.
مالکیتمان را سپرده ایم به همین کلمات. برای هر کدام مجموعه ای از حس های بسته بندی شده را کنار گذاشتیم و به وسیله شان قضاوت و دسته بندی میکنیم. عناوین تعیین میکنند افراد در چه فاصله ای از ما قرار بگیرند. پروفایل هایی که میسازیم کلکسیون های کاملی اند از عناوینی که میپرستیمشان . مدارک دانشگاهی، علایق مشابه و کس شعرهای دیگر .
من از هر موجودیت جدیدی میترسم. ارزش گذاری میکنم و بعد دنبال چیزی میگردم که در چار چوب ارزشیم جا شود. این تاسف آور است که آدم به جای اینکه دوستانش را از روی حس نگاهشان انتخاب کند از روی فیلم هایی که دیده اند شناسایی شان کند. این بزدلانه ترین روش زندگی است!
کوچکترین موج ها روی گیرنده های من تاثیر میگذارند. زود تحت تاثیر قرار میگیرم و جوگیز میشوم. ساده ترین مسائل معضلات زندگیم می شوند و فقط کافیست تا مثل الان هوای خیس خنک روی صورتم حس کنم و عاشق زندگی شوم. من به فرداهای دوردست برای ادامه ی زندگیم احتیاج ندارم. چیز زیادی هم از منطق سرم نمیشود. منطق خشک تر و خسته کننده تر از آن است که بر من حکمرانی کند. مثل ناظم عصا به دستی میماند که قاطعانه و محکم دستور میدهد و بعد از مدتی با حضور نامرئی اش هم ترسی در آدم بوجود می آورد که جرئت نمیکنی خارج از دستوراتش عمل کنی. احساس در عوض موجود شلخته ای است که وقتی میخواهد دور خودش بچرخد نگران نیست که مدل موهایش خراب شود و هیچ وقت نمیداند که کجا خواهد رفت. فکر کنم یک شالگردن رنگارنگ بلند هم دارد. منطق باید از او متنفر باشد. قانون همیشگی است، آدم های منطقی همیشه بدشان می آید از آنهایی که خیلی راحت و بدون نیاز داشتن به قوانین خشک مطلق خوشحالند.
بین باورهای من و رفتارهایم هم هنوز انقدر تناقض وجود دارد که بعضی وقت ها دو تا میشوم. و بدی قضیه این است که رفتارم مثل دختر سلیطه ای میماند که در طول روز انقدر جیغ جیغ میکند که هیچ چیز را نمیشنوم .
همین وسط هم این آهنگ لعنتی باید پخش شود که انگار خیال کمرنگ شدن ندارد.

Nov 2, 2005

روزها خیلی زود میگذرند. آنقدر زود که گیج میشوم. زندگی غلتک وار این چند ماهه پر است از کارهایی که باید انجامشان دهم . همه چیز به شکل بیمار گونه ای مرتب و منطقی است. تنها معیار شمارش هفته ها همین سنگ نوردی یکشنبه هاست.
هیچ چیزی دلم را نمیلرزاند ، هیچ چیزی انقدر تلخ نیست که بغضم را به گریه برساند ، هیچ چیزی هم نیست که تپش قلبم را انقدر بالا ببرد که صدایش را بشنوم. انقدر مرتب تالاپ تولوپ میکند که میترسم مرده باشم. مدل نگاه کردنم هم آنقدر یکنواخت شده که حوصله ام را سر میبرد. همه چیز سر جایش است.
و من فقط دختر 19 ساله ی کله خری هستم که دلش برای قمار لک زده .

Oct 28, 2005

Oct 19, 2005

برای من نه غایت زندگی مهم است نه طراحی نقشه ای برای آزادی بشر
من نه به سوسیالیسم علاقه مندم نه به یوتوپیا
من انسان خسته ای هستم که چیزی شبیه نسبیت گرایی عامیانه شده ی پست مدرن ها بیشتر از هز چیزی آرامم میکند.
من حوصله نقد مدرنیته هم ندارم. دوست دارم مثلا راجع به اصالت وجود بحث کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.
دوست دارم با منطق های متناقض قانع شوم.
من فقط بلدم گوشه ای بشینم و فلسفه ببافم و مسیرهای نرقته را بروم.
اصلا هم برایم مهم نیست که انسانها به آزادی برسند یا نه.
مهم ترین مسئله ی دنیای من پیدا کردن دوستان خوبی است که با هم برقصیم.
بعضی اوقات هم انقدر روی روال زندگی می افتم که یادم میرود چه کاری میکنم.
بدم می آید که چیزی که از جنس من نیست هدف من باشد یا ساعتهایم را با کاغذهای سبزی مبادله کنم که بتوانم با آنها اسباب بازیهای جدیدی که میبینم را بخرم.
به نظرم هم آدمهایی که برای کارهایشان دلایل مطلقی دارند که هیچ وقت در آنها شک نمیکنند موجودات احمقی هستند.
از اولش هم چیزی برای نوشته شدن وجود نداشت. من فقط حوصله ام سر رفته بود.

Sep 12, 2005

sartre

بودلر با خلاقیت است که بشر را توصیف میکند نه با عمل. در عمل فرض جبر گرایی هست. عمل تاثیرش را در سلسله ی علت و معلول ها وارد میکند. از طبیعت اطاعت میکند تا بر آن فرمان راند. از اصولی که کورکورانه جمع آوری کرده پیروی میکند و هرگز اعتبار آنها را زیر سوال نمیبرد. مرد عمل درباره ی وسیله پرسش میکند و نه درباره ی هدف.

سارتر

Aug 30, 2005

آدمهای نسبتا بی تفاوت با عکس العمل های سرد و بدون هیجان همیشه برایم جذاب بودند .همیشه عاشق پیرمردهای ساکتی بودم با موهای جو گندمی که ساعتها گوشه ای مینشینند و سکوت میکنند و نگاهشان اندازه همه دنیا عمق دارد.
دیگر هیچ چیز به نظر انقدر مهم نمی آید که مرا از جایم تکان دهد. شاید هم یک نوع افسردگی فصلی باشد.
این هم مهم نیست. حتی انقدر ناراحت نمیشوم که احساس بدبختی یا افسرگی کنم.
من خیلی دخترم. احساسات من آنقدر غلیظند که دنیایم را زیر و رو میکنند. آنقدر که میتوانم به سادگی باور کنم خوشبخت ترین موجود روی زمینم و یا انقدر احساس بدبختی کنم که زندگی واقعا برایم تحمل پذیر نباشد.
این جذابترین خاصیت من است.
ولی این روزها همه چیزهای مطلق کمرنگ شده اند. مارکس میگوید در دنیای مدرن هر چیزی که محکم و استوار است دود میشود و به هوا میرود.
همه چیزهای مقدس و خارق العاده شناخته میشوند و برچسب تحجر رویشان میخورد. دیالیکتیک لعنتی انقدر روی دور تند افتاده که به محض ساخته شدن چیزی میتوان نطفه زوالش را دید.
گاهی سالها طول میکشید تا انسان به خودش حتی اجازه بدهد که در عقیده ای شک کند چه برسد به اینکه باور کند خلاف آن نیز وجود دارد. با دور تند دنیای امروز سالها به روزها و ساعتها تبدیل شدند. این کمال گرایی پرشتاب که نمیدانم به کجا میرسد حالت تهوع به من میدهد.
من کاری به اینها ندارم. من ازغده منطقی که هر روز در من بزرگتر میشود و همه رفتارهایم را قابل پیش بینی میکند متنفرم. برای هر کاری که دلم میخواهد انجام دهم انقدر دلایل مورد قبول عموم وجود دارد که اگر حسابش را دست یک کودک 5 ساله هم بدهم منصرفم میکند.
و من ماندم این وسط بین اینکه واقعا چه میخواهم و چه چیزی برایم مهمتر است . مثل درختی شده ام با ریشه هایی که هر روز بیشتر در الزامات جامعه فرو میروند. و هر روز باید و نبایدهای بیشتری را یاد میگیرم. و هنوز نمیدانم که آزادی که میخواهم را آنقدر میخواهم که طرد شدگی از بعضی امتیازات را به خاطرشان تحمل کنم. و هنوز نمیدانم وقتی دلم میخواهد موزیک گوش کنم و هیچ کاری انجام ندهم باید به زور کتابی دست خودم بدهم و به اطلاعاتم اضافه کنم یا نه؟ من میترسم که آنقدر غرق باید و نبایدها شوم که خواسته هایم در چارچوب آنها تعریف شوند.
من خسته ام. خیلی
من از شکایت های مداوم آن قسمت های وجودم که هیچ وقت بهشان اجازه بروز ندادم خسته شده ام.
وقتی خودم هم انقدر بی حوصله ام از تو میخواهم که بگذاری نشانت دهم که چقدر میتوانم متفاوت تر ار آن چیزی که نشان دادم باشم. مسخره است!
من میترسم از سرما آدم یخی شوم.
میترسم.

Aug 28, 2005

میدونی عزیزم؟
میخوام یه اعترافی کنم.
خیلی دلم میخواد مثل اون پسره تو Bitter Moon فلج شی بعد منم مثل اون دختره بیام و پرستارت شم. فقط آخرش خودم جفتمونو میکشم.
حالا چون تو خیلی تمیزتر کس کش بودی منم اونقدر اذیتت نمیکنم.

Aug 18, 2005

با انصاف باشم
روزها هم سخاوتمندانه گذشتند
و هر روز که هوا تاریک میشد
پرده ی نازکی هم روی تصاویر رنگی من و تو با هم کشیده میشد.
پشت بردباری مبهم روزهایم
همه چیز برگشت به حالت اولیه
همان طور که همیشه بر میگردد
و هاله ی خاکستری ای که ساختم
دور هر چیزی قرار گرفت که به ما مربوط بود
"ما" هر روز کمرنگ تر میشد
بعضی اوقات میترسیدم که چیزی پشت ابر خاکستری نمانده باشد
وقتی کنارش میزدم خودمان را انقدر واضح میدیدم که نفسم میگرفت
بعضی اوقات هم ابر خاکستری ام انقدر سنگین میشد که تحمل قطراتش را نداشت
و من زمین و زمان را دشنام میدادم
که چرا قطره ها آنقدر واقعی و شفاف بودند
مثل مورچه ای بودم که میخواست فیل زنده ای را به لانه اش ببرد.
با دست و پا زدن های من هیچ قانونی عوض نمیشد.
من هم یکرنگ شدم
به بهانه های مختلف
گذشت
گذشت
و گذشت
پرده هایی که روی تصویرت کشیدم قطور و کلفت شدند
و امروز هاله ی خاکستری ام یک ساله شد.
و تو تمام این مدت به خصوص این اواخر با رفتارت (!!) بزرگترین کمک بودی
مثل همیشه!!

Aug 15, 2005

A heart that's full up like a landfill
A job that slowly kills you
Bruises that won't heal
You look so tired and happy
Bring down the government
They don't
They don't speak for us
I'll take a quiet life
A handshake
Some carbon monoxide
No alarms and no surprises
Silent
Silent
This is my final fit
My final bellyache with
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises please
Such a pretty house and such a pretty garden
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises
No alarms and no surprises please

Aug 12, 2005

من یک هم بازی دارم
که حتی متوجه آمدنش نشدم
آنقدر ظریف و صبورانه وارد زندگیم شد که اصلا نفهمیدم چگونه تا عمیق ترین چیزهایی که به من مربوط است رسوخ کرده.
من دختری را میشناسم که دنیای پیچیده اش را که جزء به جزء از بر است روی انگشتان کشیده اش میچرخاند.
من کودکی را میشناسم با حس های واقعی
که به راحتی میتوانم خالص ترین پختگی را در رفتارش حتی وقتی با هیجان حرف میزند و بالا و پایین میپرد ببینم.
من یک همبازی دارم که هیچ وقت حوصله ام را سر نمیبرد.
همیشه میداند
و وقتی چشمانم را تنگ میکنم چنان با ماده سفید کننده به جان روزهای خاکستری ام می افتد که نمیتوانم جلوی خندیدنم را بگیرم.
من دوستی دارم که کنار او هر چیزی در دنیا ساده به نظر میرسد . کسی که خواسته های بلند پروازانه ای که خودم حتی جرئت فکر کردن بهشان را ندارم را هر جایی که مخفی کنم کشف میکند و با قانون های جدیدش همه چیز را تیدیل به بازی های بزرگی میکند که نمیتوان باختشان.
دوست قوی من با آن راه رفتن خنگ مغرورانه اش مرا به جاهایی برده که خوابشان را هم نمیدیدم
آلمای من برعکس همه آنهایی که ادعا میکردند عاشقم هستند هیچ وقت چشمان مرا نگرفت تا احساساتش را نبینم و آنقدر روشن و صاف است که وقتی میگوید حوصله ام را ندارد نمیتوانم بیشتر دوستش نداشته باشم.
من یک دوست مو خرمایی خیلی خوشگل دارم که وقتی کسی بیدارش کند انقدر ترسناک میشود که من حتی میترسم مستقیم نگاهش کنم.
من وهمبازی شلخته ام گاهی دیوانه ترین موجودات زمینیم.
من دوستی دارم
که میتوانم از نوبنیاد تا هفت تیر با او پیاده روی کنم
که وقتی وسط مهمانی ها حالم بد میشود به هر ترفندی شده آبلیمو به خوردم میدهد
که همیشه وقتی باید باشد هست
که وقتی پشت تلفن هیچ حرفی هم برای گفتن نداریم و نمیخواهم که برود خودش میماند
که همیشه بهترین آهنگ ها را انتخاب میکند
که میتوانیم خوشمزه ترین غذاهای دنیا را با هم درست کنیم
که وقتی تصادف میکنم یا ترمز ماشین میبرد یا دیرم شده آنقدر با کس شعرهای مضحکانه اش جو را عوض میکند که کاملا همه چیز را فراموش میکنم.
که وقتی دارم طراحی میکنم یادم می اندازد که خط هایم دوباره یک رنگ شده اند یا مدلم روی هوا نشسته
یا وقتی درس نخواندنم را برای خودم توجیه میکنم تبدیل میشود به وجدان ناطقم.
که در این وبلاگ با من مینویسد و من خیلی دوستش دارم

Aug 2, 2005

دلم میخواهد به طرز وحشیانه ای تاریک بنویسم
دلم کلمات تهی کثیفی میخواهد که تمام سیاهی این دو سه روز را نثارشان کنم و سبک شوم.
ترکیب تاثیر گذاری میخواهم که حتی از این آهنگ سیگر روز هم وحشتناک تر باشد.
وقتی سعی نمیکنم دختر منطقی قوی ای باشم
وقتی سعی نمیکنم که جلوی چراهایم تابلوی ایست بگذارم
زندگی فورا تبدیل به ژله ی سیاه چسبناکی میشود که روی همه چیز میلغزد و هر چه بیشتر در آن دست و پا میزنم بیشتر از سر و کولم بالا میرود.
به همین سادگی.
من هیچ وقت بزرگ نخواهم شد.
این مایعات زرد رنگ الکلی هم چیزهای عجیبی اند
موتورهای جستجوی خیلی قوی ای دارند.
خیلی راحت تو را پیدا میکنند
هر جا هم که دفنت کرده باشم
هر چقدر هم که جفت پا روی خاکسترهایت پریده باشم.
لعنتی
فکر کنم بعضی از این آهنگها هم همدستشان باشند.

دلیل یک شکل بودن پست هایم را هم کشف کردم
اگر زندگیم یک سینوس باشد من فقط در دو حالت مینویسم
در بی نهایت نزدیک به محور x ها
در نتیجه یا خیلی متناقضند یا خیلی یک شکل

Jul 23, 2005

موجودات خنده داری هستیم.
میتوانم تصور کنم چقدر مایه ی تفریح حیواناتیم
و چقدر به ریشمان میخندند
به دنیای ساختگیمان
به آخر هفته هایمان که ساعت ها در جعبه هایی مینشینیم
به طبیعت میرویم
لوله های سفیدمان را دود میکنیم
و بعد دوباره با جعبه های دودیمان برمیگردیم به همان دنیای ساختگی
موجوداتی منطقی که همه چیز را به شکل فرمولهای قابل تحلیل در می آورند و میدانند.
که معجزه های بزرگ دنیا را با فرمول های مسخره شان تحلیل و قابل فهم میکنند.
که میدانند پشت کوه ها چه خبر است!
انسانهای بیچاره
چه معصومانه در دنیای آلوده شان دست و پا میزنند و چه ساده لوحانه باور میکنند که مشغله های بزرگی دارند.
و نه به صبوری درختانند نه به جسارت اسب ها
با الزاماتی انقدر بزرگ که حتی فکر کردن به اینکه وجود نداشته باشند میترساندمان
و اگر این الزامات نباشند تبدیل میشویم به موش های سرگردانی که نمیداننند چگونه باید زندگی کرد.
با دنیایی که آنقدر برای خودمان شلوغش کرده ایم که صدای باد در ان محو میشود.
و چه راحت میتوانیم در دنیای شلوغمان غرق شویم
موجوداتی هستیم در حال حرکت به سمت هر چه بیشتر قابل پیش بینی شدن
با قالب های مکتوب معین
که قابلیت هایمان را در چارچوب استعداد های تعریف شده ای میبینیم که باید داشته باشیم.
و ما شبه فرهیخته هایی هستیم پر از تناقض که گاهی از آلودگی دست هایشان مینالند.

Jul 6, 2005

صبح شده
صبونه میخوام
اصلا نمیدانم چگونه شروع شد. منی میان خط ها ساختم. منی که خارج از دنیای بیرون وجود داشت و میتوانستم هر جوری دلم میخواست به او شکل بدهم. من بزرگ شد و بین باکرگی کاغذ تنها و تنها تر شد. اول من نبود . من در مقابل هویت های دیگر تعریف میشد. درختها بودند. کلبه دوست داشتنی صورتی و ابرهای قلمبه دخترانه ام و بعد همیشه دختری با موهای دمب گوشی و پسری که کنارش دستش را گرفته بود. شاید همان وقت شروع شد.
دختر نبود با دامن همیشه نارنجی اش. ابرها بودند و برگهای جدید درخت. و من نخواهم گفت که دامن دخترک چگونه سیاه شد.
و روزها گذشتند مثل همیشه که میگذرند. و شب ها صبح میشوند بدون توجه به رنگ دامنت.
و همه چیز در حال حرکت بود. روی خاک نشسته بودم و با دهان باز موج های اطرافش را نگاه میکردم. همه چیز کش می آمد و همه چیز حرکت میکرد. و نمیشد باور کنی چه میبینی. تا میخواستی ببینی چیز دیگری جلوی چشمانت بود. آن روزها بود که سوار قطار شدم شاید. قسمتی از حرکت شدم. و حتی وقتی خیلی هم دلم گرفته باشد نخواهم گفت که روی ریل ها چه دیدم. نهایتش این است که سیگر روز گوش کنم و آرام گریه کنم.
یادم نمی آید سطرهای بالا را. خودم را بین کلمات مینویسم. خودم را به طرز بی رحمانه ای تنها مینوسم که بعد که خواندمش کمتر احساس تنهایی کنم.
قلبم میترکد. انقدر دامنم سیاه و خشن شده که انعکاس هیچ رنگی را در آن نمیبینم. حتی قدرت تخیلم را از دست داده ام. درخت ها را همیشه سبز میبینم بدون اینکه اذیت شوم. نه اینکه دختر قوی ای نباشم. من سوار این قطار لعنتی شدم و با سرعتش کنار آمدم و حالم دیگر به هم نمیخورد. روزها به پنجره ی قطار ساعت ها خیره میمانم و دام هم برای سکون تنگ نمیشود چون سکون وجود ندارد. و دلم برای تو هم تنگ نمیشود چون تو هم وجود نداری. حتی دیگر بین خط های من هم وجود نداری. دلم برای تو تنگ نمیشود . دلم برای وجود نداشتنت تنگ میشود.
در قطار همه چیز همان شکلی است که باید باشد. همه سوار میشوند و همه دیر یا زود پیاده میشوند. بعضی ها باز هم سوار میشوند ولی خوب میدانم که همه مسافرند. به همه شان لبخند خواهم زد ولی پنجره ام از همه آنها وفادارتر است. و شاید روزی بفهمم که من در این قطار تنها هستم و همیشه سوارش بوده ام . بقیه فقط مسافران مهربانی هستند که به قطارم سر میزنند. روی صندلی هایم که روز به روز کهنه تر میشود مینشینند. ساندویچ هایشان را گاز میزنند . از قطارها و راه های دیگری برایم حرف میزنند و میروند. و همیشه میروند همان گونه که قبلا رفته اند و همیشه باید رفت. و من چون دختر قوی ای شدم که دیگر بالا نمی آورد نباید به خاطر این گریه کنم.
این روزها کارهای بزرگی انجام دادم. ریل های قطارم را کج کردم تا از مسیر سبزتری رد شوم و زمان بیشتری را با پنجره ام بگذرانم. و موفق بوده ام! فقط بعضی شبها که همه خوابیده اند و من صدای ضربان قلبم را میشنوم چیزهایی مینویسم که حتی خودم بار بعدی که خواندمشان نفهمم. و خوب میدانم فردا همه چیز به روال عادی بازخواهد گشت.

Jul 3, 2005

دختر آبی است.
شاید به خاطر آهنگی که گوش میدهد.
بی نهایت همه ی دورش را گرفته.
دختر آبی میخواهد رگهایش را پاره کند.
بوی دریا می آید . دخترک میترسد
از بی نهایت
از آبی
اشکهایش صامت اند. مثل نگاهش.

Jun 27, 2005

تابستان با بوهای عجیب غریبش.
با لحظه هایی که مثل هوای مرطوبش به بدنت میچسبند.
با آفتابی که دستت را طلایی میکند.
تابستان و روزهای طلایی چسبناکش.
روزهای قاپ قلپ آب خوردن.
تابستانی که من و تو را چندین سال پیش آبستن بود
فصلی که همیشه بیشتر از همه از او توقع میرود.
و امسال وقتی رسید آرام در گوشم گفت :
all will pass, will end too fast, u know

Jun 21, 2005

دنیا را دایره های تو در تو پر کرده.
پشت همه چیز دیالیکتیک خود نمایی میکند.
هر چیزی که وجود دارد متضاد خودش را هم به وجود می آورد و همیشه روزی این دو از جدال با هم خسته میشوند و واحد جدیدی را به وجود می آورند. واحدی مثل قبل . شاید بتوان گفت کامل تر یا مطابق تر با حال. تز جدید باز برای ادامه حیاتش متضاد خودش را می آفریند و این همین تضادهاست که زندگی را به جریان می اندازد.
همه چیز در حال رفت و برگشت است. بالا میرویم و پایین می آییم. دنیا پیچیده میشود. شکل زندگی ها عوض میشود. فردیت ها بزرگ میشوند. زندگی اشتراکی مفهومش را از دست میدهد. از همان اوایل زندگی در مدرسه حسابت از بقیه جدا میشود. با عددهایی از بقیه متمایز میشوی. عددها یادمان میدهند که اول و آخر همه چیز خودمان مهمیم. هدف ها روز به روز شخصی تر میشوند. و چه جذاب بود زندگی در دورانی که همه برای زندگی کردن کنار هم کار میکردند. و باز هم برگشتی خواهیم داشت به یکی شدن ولی به شکلی جدید. آن روزهایی که فردیت در بزرگترین شکل وجودیش خود نمایی کند از همان جا کمرنگ میشود.
اینها را مینویسم تا آرام شوم. تا بیشتر باورم شود که زندگی فقط بالا پایین شدن دو صفحه ترازوست و همه چیز عوض میشود. پشت روزمرگیهای عادی دلت برایم تنگ میشود. پشت روال عادی در حال جریان تمایلات جدید نامرئی بوجود می آیند و رشد میکنند. اینها تحمل سختی ها را برایم آسان میکند. هر روز وقتی زانوهایم را بغل میکنم و روی تختم به کلد پلی گوش میدهم اینها را برای خودم تکرار میکنم و لبخند میزنم. لحظه ها آرام از کنارم عبور میکنند و انقدر بازی های مختلفی میتوانم با آنها بکنم که بهترین همبازی به نظرم می آیند.
و این روزها نتیجه های جالب میگیرم و نمیدانم به خاطر خوب دیدن سیر عادی زندگی است که اتفاقات غیر قابل پیش بینی به نظرم خیلی عجیب می آیند و یا با دید خودم جریان زندگی ام را عوض کردم.
چندان اهمیتی ندارد.
دفترم را از بین خاطرات بایگانی شده بیرون میکشم. ار آخرین نوشته 7.8 ماهی میگذرد. و چقدر همه چیز دور به نظر می آید. دنیای آن روزها دنیای خاکستری امروز نبود. دنیای سفیدی بود که کوچکترین لکه ها کثیف و چرکش میکردند. آن روزها خودم را پشت سفیدی قایم میکردم و فکر میکردم از پس همه چیز بر می آیم و بعد که صفحه سفید از جلوی چشمانم حرکت کرد در چیزهایی گیر کردم که حتی فکر میکردم برایم مهم نبودند. و چقدر همه اینها دور بودند!
و چقدر امروز و این کامات دور خواهند شد.

Jun 16, 2005

من از پشت تاریکی شب اینجا با یه پنجره میام تو روشنی روز تو.
فرقی نداره که روشنه یا تاریک. جفتمون جذب عمق نگاه یک عکس میشیم.
من از اینجا به این همه فاصله فکر میکنم و این فاصله بیشتر بهم جسارت نزدیکتر شدن میده.
فاصله انقدر زیاد هست که همه تضاد ها رو تو خودش حل کنه.
سرما و گرما یا روز و شب همه یکی میشن.
همه چیز صرفا تو یه پنجره خلاصه میشه که همه مفهوما توش مثل خمیر شکل میگیره و بعضی وقتا ته دلمون از ترس خالی میشه.
هیجان انگیزه.

Jun 11, 2005

مهمونی میخوام
مهمونی
با موزیکای خوب
دامن کوتا
برقصیم هی
یکی ما 2 تا رو مهمونی دعوت کنه لطفا.
متشکرم

Jun 8, 2005

دلم یه آدم میخواد. همش یه دونه. از اینایی که بدونه کی باید دستتو بگیره و وقتی کنار خیابون نشستی و بلال گاز میزنی و حواست به هیچی نیست یواشکی نگات کنه. از اینایی که وسط خیابون ازت لب بگیره .
انقد میتونم الان یه ساعت تموم گریه کنم.
میام تو اتاقم
وینمپ رو باز میکنم. همون پلی لیست تکراری. placebo میخونه.
دور و برم رو نگا میکنم. تاپ سفید کوتاهم رو از رو تخت برمیدارم و میذارم تو کمد.
بطری آبی که آلما جا گذاشته کنار کامپیوتره.
فکر میکنم نگهش دارم. دفعه ی بعدی که خواستیم الکل ببریم بیرون به بدبختی دفعه پیش نیفتم.
لیوان چایی از دیشب رو میزه. فکر میکنم دفعه بعد که رفتم بیرون با خودم میبرمش.
با ناخنم رو پام خط میکشم. خط ها سفید میشن.
میام دم پنجره . صدای این نور افشانا میاد. فوتبال تموم شده حتما. فکر میکنم تنها کسیم که الان دارم وبلاگ آپدیت میکنم.
با آهنگه میپرم بالا پایین. تموم که میشه میفتم رو تخت.
موچین رو برمیدارم و ابروهامو برمیدارم.
از اتاق میرم بیرون. همه جلو تلویزون نشستن.
در یخچالو باز میکنم . از تو بطری شیر میخورم. همیشه دوست دارم به جای لیوان از تو یه بطری گنده آب بخورم یا از تو یه قابلمه گنده که بغلمه غذا بخورم. یه جوریه
دور و برم رو نگا میکنم
بر میگردم به اتاقم
لیوان چایی هنوز رو میزمه. فکر میکنم دفعه ی بعد میبرمش.
creep میاد. گریمم پشتش.

Jun 7, 2005

May 27, 2005

Imagine there's no heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
living for today.

Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
No religion too
Imagine all the people
living life in peace.


Imagine all the people
Sharing all the world.


Imagine no possesions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world.

You may say Im a dreamer
but Im not the only one
I hope some day you'll join us
And the world will live as one.

May 12, 2005

زانوهایم را بغل میکنم و روی صندلی تاب میخورم.
مرد حدودا سی ساله ای وارد میشود و روی دو تا نیمکت آن طرف تر مینشیند. . سیگاری از جیبش در می آورد و بدون اینکه به من نگاه کند میپرسد که من هم میخواهم یا نه.
سردی رفتارش جذبم میکند.
قرار است در این اتاق منتظر باشیم تا نوبتمان شود. یک ساعت.. دو ساعت .. شاید هم تا ابد.
بعد از یه دوره ای که به نظرم نیم ساعتی میرسد از کیفم یک ورق در می آورم و شروع میکنم به نوشتن.
مرد از پنجره بیرون را نگاه میکند. تنها تصویری که از او دارم همین است.
مشغول نوشتنم. مرد میگوید که خدا هفته ای یک روز وقتی سایه ها به بلندترین حدشان میرسند آنجا می آمد ولی مدتهاست که هیچ خبری از او نیست. میگوید که دوبار با خدا پوکر بازی کرده و هر دو بار باخته. تمام این حرفها را انگار با خودش میزند تا حدی که احساس میکنم حتی مخاطبش نیستم.
پوزخندی میزنم و روی ورقم بزرگ مینویسم " مرگ خدا"
زمان میگذرد و ما همچنان ساکت کنار هم نشسته ایم. شروع میکنم آهنگspace oddity را زمزمه کردن.
سیگاری روشن میکنم و بدون اینکه مسیر نگاهم را عوض کنم میگویم خدا هرگز برنمیگردد.

Apr 22, 2005

انگار که یکهو از وسط آسمان افتاده باشم پایین . هوا تاریکه . گیج و ویج توی تاکسی نشسته ام انگار که مست باشم. با دهان نیمه باز همه جا را نگاه میکنم و فکر میکنم خیلی از این صحنه ها را اولین بار است که میبینم. نورها جلوی چشمم کش می آیند. مثل وقت هایی که با دوربین دیجیتال از آنها عکس میگیری و دستت تکان میخورد. در دنیای من همه چیز محو است. دور همه چیز هاله های بیرنگ وجود دارد. خطوط نیستند که اجسام را جدا میکنند مرز همه چیز را این هاله ها مشخص میکند . در دنیای جدی مجبورم عینک بزنم .. باید خط ببینم و از خط ها نت برداری کنم. از وقتی عینکم را گم کردم انگار دنیا شکل جدی اش را هم از دست داده. عینکم را در حالی که داشتم سعی میکردم وقتم را با یک پیاده روی طولانی پر کنم گم کردم. وقتی دیدم لبه ی یقه ام نیست کودک درونم ترکید. احساس بی امنیتی وحشتناکی کرد. انقدر ترسیده بود انگار مادرش دستش را ول کرده و رفته. عطسه های مداوم اشک چشمانم را در می آورد. عطسه ها تمام میشوند ولی اشکهایم بی وقفه میریزند. انگار رابطه ام با دنیای آدم بزرگ ها را گم کرده ام . دلم میخواهد والدی پیدا شود که محکم بغلم کند و من گریه کنم .. یک ساعت .. دو ساعت .. شاید هم یک روز.

Apr 12, 2005

کم کم دارم شک میکنم شاید مرده ام.
یا شاید احساساتم فلج شدند
شاید هم قلبم قانقاریا گرفته باشد از شدت سرما.
شاید هم یک نوع ویروس جدید است.
در ذهنم میگردم دنبال دلیلی برای خوشحالی و حتی برای ناراحتی و هر چی به احساساتم تحمیل میکنم که درگیرشان شود انگار نه انگار. این روزها نه میخندد نه گریه میکند.. نه افسرده است نه امیدوار. تنها عکس العملی که نشان میدهد نوعی وظیفه شناسی متظاهرانه است.
پسرک کنارم مینشیند و اشک میریزد .. برایم توضیح میدهد که همه چیز را خواهد ساخت و من فقط به این فکر میکنم که چه جلد دستمال کاغذی زشتی. هر چند وقت یک بار گوشم تیز میشود و وقتی جمله های تکراری میشنوم دوباره فکر جدیدی به سراغم می آید. حوصله ام سر میرود.. یاد وقتی می افتم که حوصله ات را با توضیحات چیزهایی که هیچ دلیلی برای توضیح نداشتند سر میبردم. غمگین میشوم؟ نمیدانم.. وجدانم را روشن میکنم. کمی سرزنشم میکند. مرا خودخواه میخواند و من به راحتی با یک پوزخند همه منطق هایش را رد میکنم و وقتی خیلی پافشاری میکند فقط میگویم خودت باید بفهمی. جای توضیح نیست.

Mar 24, 2005

- حالا واقعا مطمئنی که میخوای بری؟
پسرک در حالیکه لیوان آبجو را محکم بین دو دستش گرفته بود سرش را تکان میدهد. از نگاه ماتش میشد به راحتی فهمید که چیزی را نمیبند.
- مادرم همیشه میگفت تو زندگیت یه دریچه داشته باش و هر وقت دیدی تکون خوردن برات سخت شده از تو اون دریچه پرواز کن و به این فکر نکن که از کجا در میای.
- نمیدونم.. اینجوری توجیح ..
- تا حالا تو مستی به این رسیدی که چقدر کارایی که تو حالت عادی انجام میدی احمقانه است!
چشمان پسرک زنده میشوند.
- یادمه یه بار وقتی 7 سالم بود تمام راه مدرسه رو تا خونه دویدم که بتونم دختر همسایمون رو ببینم. روز قبلش کشف کرده بودم که اون ساعت از خونه میاد بیرون و سوار ماشین مامانش میشه و میره. وقتی رسیدم دختره داشت سوار ماشین میشد. وقتی منو دید بهم یه لبخند زد و من اون لحظه احساس کردم خوشبخت ترین پسر روی زمینم.
دوست پسرک سیگارش را روشن میکند. سرش را بالا میگیرد و دود را با قدرت بیرون میدهد.
- به نظر من رفتنت احمقانه است. در مقابل اینایی که از دست میدی چی به دست میاری؟
- فاک ایت!
پسرک لیوانش را بر میدارد .. دور اتاق میچرخد .. بی وقفه از آینده اش حرف میزند و دستهایش را با هیجان تکان میدهد
- میدونی وقتی هیچی نمیدونی همه چیز جذابتر میشه.. فک کن پرواز کنی یه جایی که اصلا نمیدونی تا قبلش چنین جایی وجود داشته.. پسر عالیه! هیچی نمیتونه منو یه جا نگه داره.
دوست پسرک آخرین پکش را به سیگار میزند و سیگارش را روی دیوار خاموش میکند
- چی کار داری میکنی دیوونه؟
- تو که داری میری.. چه فرقی میکنه برات؟
- میدونی چیه؟ تو میخوای منو عصبی کنی.. این که نمیتونی منو تحت مالکیت خودت در بیاری حرصتو در میاره. من آزادم. میفهمی؟
- صدای ضبطو بلند میکنی؟
- همیشه سعی میکنی ادای آدمای خونسرد رو در بیاری.. وقتی رفتم میفهمی که شوخی نمیکردم
- خب خودم بلندش میکنم.
پسرک لیوان آبجو اش را پرت میکند. بیرون میرود و در را محکم پشت سرش میکوبد. وقتی شب دیر وقت میگردد منتظر واکنشی است که آن را با خونسردی تمام جواب دهد و تنها چیزی که پیدا میکند قطعه کاغذیست که روی آن نوشته شده : من پرواز کردم.

Mar 21, 2005

نقش ها سر جایشان می ایستند . دیالوگها ثابت میمانند و آدمها حرکت میکنند. پسرک کوچک من با لحنی که برایم خیلی آشناست از من میپرسد که چگونه دلم می آید که انقدر بی رحمانه تصمیم بگیرم و من خیلی منطقی و با صدای محکمی که باز برایم آشناست جواب میدهم که به نفع جفتمان است. او میگوید به جای من تصمیم نگیر و من خودم را پشت این جمله اش در حالی میبینم که که روی همان تخت نشسته ام و گریه میکنم و تکرار میکنم که حق نداری برای من تصمیم بگیری!

 آدمها از چیزهای کوچک دلایل بزرگ میسازند. مادرم از اینکه دقایقی قبل از سال تحویل هنوز همه دور میز نیستیم ناراحت است و من هیچ نمیفهمم که تفاوت لحظه سال تحویل با بقیه لحظه ها چیست که آدم سرشان حرص بخورد.

دلم آدمهای ساده میخواهد که سعی نداشته باشند در قالب آدمهای خفن رفتار کنند. آدمهایی که شاید هیچ مشکل فلسفی نداشته باشند.. شاید به کنسرتهای 127 نیایند و موزیک های خوب گوش ندهند ولی حداقل برای دوستی ارزش قائلند. آدمهایی که هنوز همه قلمروشان را خودخواهی تسخیر نکرده.



Mar 2, 2005

و بعد از این همه شک و سفسطه بازی حس یقین مثل یک دوش آب داغ بعد یک کوهنوردی میماند. میلاد میگوید زندگی روی یک محور سینوس است. فکر میکنم جایی باید در شک غرق شد و آنقدر شکاک شد که به این نتیجه رسید که همه چیز قابل شک است و این خود یک یقین است. سربالایی آغاز میشود.اصولی پایه گذاری میشوند و یقین های کوچکتری حاصل میشود. یقین به اینکه دنیا همین است و برای اینکه بتوان حرفی برای گفتن داشت باید در همین سیستم رشد کرد. هنرش همین است. حذف صورت مسئله ضعف کودکانه ایست. میلاد با صدای بلند برایم تکرار میکند . فکر میکنم ماگزیمم مینمم محور من زیادی از محور تعادل فاصله دارد و این به نظرم جذاب ترین خاصیتم میرسد. کوه ها نیمه برفی اند و آسمان آبی تر از حالت عادی است. به سینوس فکر میکنم و اینکه در بطن هر بالایی پایینی نهفته است. در پشت هر فرضیه نقیض آن وجود دارد. پشت شک مطلق محکمترین نوع یقین جا خوش کرده. دنیایم را از شکل آماده در می آورم. برای خودم اصولی تعیین میکنم که پایبندم کنند.زندگی مثل ظرف غذایی شده که هر روز پیشخدمت سفید پوشی با موهای براق شانه شده بر سر میزم می آورد و با یک لبخند تکرار میکند که از انتخاب من متشکر است. من غذایم را خودم تهیه خواهم کرد. حتی اگر کراوات مشکی و جلیقه های سفید اتو شده چاشنی اش نباشند. زندگی ام را زندگی خواهم کرد نه نشخوار. دلم میخواهد همه مرحله ها را خودم رد کنم. با پسوردها بالا رفتن برایم بی مزه تر از آن است که بخواهم دنبالش باشم. راهی که ملیون ها نفر از آن گذشته اند هر چقدر هم زیبا باشد به فاحشه ها میماند. من زندگی باکره میخواهم که خودم اولین قاشقش را بردارم. من آی دی نیستم .. بخشی از هستیم.
من فکر میکنم پس دپرس نیستم!!

Feb 20, 2005

دختر کوچولوی تنهای احساساتی ام.
نگران نباش. موهای لخت سیاهت را هر شب شانه خواهم کرد. لباس خواب کوتاه صورتی تنت خواهم کرد که ساق های لاغر تیره ات را نشان بدهد. پتوی رنگی ات را تا زیر گلویت بالا میکشم تا احساس امنیت بیشتری کنی. کنار تختت مینشینم و به چشمهای معصومت خیره میشوم. لبخند میزنم و گونه های نرم صورتی ات را میبوسم و بعد آباژور را خاموش میکنم.. برای سقف اتاقت ستاره های شب نما میخرم تا وقتی رفتم اگر خوابت نبرد سرگرمت کنند و به خیال پردازی های کودکانه با نمکت کمک کنند. دخترم. دختر ملوس خوشگلم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. گریه نکن! بهت قول میدم که هیچ وقت از فکرای احمقانم باهات حرف نزنم.. قول میدم نذارم همه چیز برات بره زیر سوال. گریه نکن دختر لعنتی ام. چیز ترسناکی وجود ندارد.. ببین عروسکت کنارت چه مهربان خوابیده. گریه نکن . تحمل نگاه کردن به چشمهایت را ندارم. برای وجودشان از من میپرسند. هیچ وقت بهت این خیانت را نخواهم کرد دخترکم. سعی میکنم در رویاهایم دفنت کنم. حالا آرام باش.

Feb 8, 2005

برف میاد.
- تنهایی -
فکر میکنم حقیقی ترین جلوه هستیه.
و چه احمقانه ازش فرار میکنیم.
کلمات رو ساختیم که از پشتشون تجزیه بشیم به قالب های قابل تعمیم.
چراغ های روشن -ویترین های همیشه پر- رفت و آمد- گاهی لبخند- و احساس توخالی خوشبختی .
تلاش برای فرار. فرار از بزرگترین داراییمون.
حتی سکوت دروغی.. سکوت از پشت مارک های شرکت های بزرگ.. سکوت زیر نورهای زرد و سفید.
روزها باید کاری انجام داد تا زندگی حرکت کنه.. احساس بیهودگی آدم رو میکشه.
باید مفید بود.. مفید بودن در دنیای مدرنیته یعنی در دور تند نقش بازی کردن.
موفقیت یعنی روشی برای تند تر کردن دور زندگی.
زندگی مرفه یعنی زندگی با حداقل خطر.برای کم شدن خطر ریسک باید پایین بیاد و برای کم شدن ریسک باید پیش بینی کرد. قابل پیش بینی کردن همه اجزا حتی دوست داشتن.
یعنی هیچ وقت وسط خیابون بی پول نموندن و ملی کارت داشتن و امنیت کاذب داشتن.
یعنی مطمئن بودن از اینکه شب برگردی خونه.
و در نهایت؟ .. ماشین های جدیدی میان که دهنامونو آب بندازن. نگران نباشید . به همین راحتی.
اول برای رسیدن بهشون تلاش میکنیم و با دنیای متمدنمون همسو میشیم . صبح ها سر کار میرویم و کارهای به ظاهر مهمی رو انجام میدیم . و هیچکس نیست که از ما بپرسه اگر این کارها انجام نشن چی میشه؟
بعد از گرفتن ماشین احساس خوشبختی لوکسی خواهید داشت. شاید کمی کاذب باشه! ولی میتونیم هر روز صبح از سوار اون ماشین شدن احساس غرور کنیم.
احساساتتان را کلمه کنید و روی سر هم فرو بریزید.
از تنهاییتان فرار کنید حتی در تنهایی. کتاب بخوانید و با گرفتن حس های مشترک کوچک شوید.
آنلاین شوید.. با هر شخص در باکس مخصوص خودش صحبت کنید. لبخند و حس فانتزی خوشبختی
باید مواظب بود.. نباید حماقت پشت بعضی از لبخندامونو باور کنیم. خطرناکه!
و بفهمیم که پشت حرفامون همیشه حقیقیتی هست که با "پس" گرفتنشون هیچ وقت تغییر نمیکنه.
وقتی "پس" گرفتنها وارد رابطه شد فقط دروغها مثل کثافتهایی که تو یه چاه بریزیشون برای مدتی نامعلوم دفن میشن و بعد یه روز گندشون در میاد.
همیشه گندشون در میاد. همیشه. همیشه.
تا وقتی چیزی برای پس گرفتن وجود داره اینکه از کسی بخوایم حرفشو پس بگیره مثل اینه که مجبورش کنیم قسمتی از احساساتش رو قبل از متولد شدن خاک کنه.
امشب هم گذشت.



Feb 1, 2005

شونه هام شل میشه.
میدونم به خاطر این آهنگس.
نه .. نباید بخوابم. نصفه شبا خدا هم مثه مخابرات لحظه ها رو ارزونتر حساب میکنه.
کندیشون آزار دهنده نیست .. نباید بخوابم تا فردا دیرتر بیدار شم
تا روز کوتاه تری داشته باشم.
شبها موزیک گوش دادن خودش یه کار بزرگ میشه.
از پنجرم بیرون رو نگاه میکنم .. چند نفر الان دارن گریه میکنن؟
سعی میکنم آدمایی که برام مهمن رو تصور کنم.. با شلوار کوتا .. تو تختاشون.. زیر پتو.
تنهاییم داره اتاقمو هم تصرف میکنه.
حتی کاکتوسام هم رعایتمو نمیکنن که تو این شرایط نمیرن.
ولی من تو گلدون خونمون خاکشون میکنم که بعدا که خونمونو عوض کردیم پیش خودم باشن.
آره.. میدونم زیادی لوسشون کردم.
بیدارت کنم؟ اگه بیدارت نکنم هیچ وقت نمیفهمی که الان میخواستم باهات حرف بزنم.
بعدا این پستم تبدیل میشه به لحظه های منجمد شده و احساسات تفکیک شده که تازه آدما از پشت کلی فیلتر نگاش میکنن. مهم نیست.. باید خوابید. نباید پرسید.

Jan 27, 2005

کارما پلیس
من رو دستگیر کن
من با صدای بلند آواز میخونم
من به باد اجازه میدم بین موهام بازی کنه
منو دستگیر کن
من به اشکهایم اجازه ابراز وجود میدهم
من خطرناکم .
زندگی رو از قالب محدودش بزرگتر میبنم.
کارما.. کارما .. دستانم رو ببند.
آنها آزادانه میرقصند.
چشمهایم گستاخانه نگاه میکنند.
کارما .. برایم قالب بساز . چار چوب میخواهم.
من روزهایم را شبها در تاریکی شروع میکنم
بلند پروازی میکنم .
کارما.. قانون میخواهم.
برایم مجازات های سخت تعیین کن.
ترس در من منجمد شده.
آغوشم با ولع دنبال حجم های بزرگ تر میگردد.
آه.. کارما .. کجا فرار میکنی؟ چرا دستگیرم نمیکنی؟
من طراح یه پروژه ی خطرناکم.
من بمبم.. ممکنه هر لحظه منفجر بشم.


Jan 17, 2005

دخترک با ظرافت به ناخنهایش لاک میزند.
در لاک را میبندد و انگشتان کشیده اش رو برای مدت طولانی معلق و دور از هم نگه میدارد و به دیوار خیره میشود.
موهای مشکی اش را شانه میکند و محکم پشت سرش میبندد.
دخترک تنهاست
دخترک تنهاست
در آینه خطوط صورتش را وارسی میکند و به چشمان بی حسش نگاه میکند.
دخترک تنهاییش را دوست دارد.
دخترک سرش را روی شانه های پسر میگذارد و دستانش را محکم دور کمر او قفل میکند. چشمان بی حسش را باز میکند و به بی نهایت خیره میشود.
دخترک تنهاست. او تنهاییش را را به همه جا میبرد.
پالتوی پشمی اش را میپوشد . لبهای پسر را میبوسد و میرود.
دست های بسته اش را در جیبهای گشادش جا میدهد و تنها راه میرود.
با شنیدن هر متلکی دستانش محکم تر بسته میشوند و نگاه بی روحش دورتر را دنبال میکند.
دخترک تنهاست. حداقل میداند که همیشه میتواند تنها بماند. میداند که تنهاییش او را ترک نخواهد کرد.
چراغ ها را روشن میکند. موهایش را باز میکند و خودش را روی تخت می اندازد.
دخترک تنهاست. ناخنهایش را خراش میدهد. اشکهایش را پاک میکند و در اتاقش را میبندد تا با تنهاییش تنها بماند.
دخترک تنهاییش را دوست دارد. او هر روز تنهاتر میشود.
دستهایش را بلند میکند.. کمرش را به آرامی تکان میذهد .. خم میشود و هق هقش را بین انگشتانش خفه میکند.
دخترک از اتاق بیرون می آید . به آدمها لبخند میزند و شب دوباره به اتاق بر میگردد .. موهای مشکی اش را شانه میکند. به چشمهای ماتش نگاهی گذرا میکند و قبل از اینکه اشکهایش بین او و تنهاییش فاصله بیندازند سرش را زیر لاحاف میبرد.
دخترک تنهاست. آرزو میکند که از خواب بیدار نشود.