Dec 12, 2014

اگر این آلمانی ها فرهنگ فیلم دیدن به زبان اصلی با زیرنویس را جایگزین دوبله می کردند، هم وضعیت آلمانی ما مهاجران زبان بسته بهتر میشد، هم انگلیسی در پیتی خودشان.

May 12, 2014

مدتی است که علاقه م به موزیک را از دست دادم. شاید بیشتر از یک سال
جدی نمیگرفتمش، فکر کردم دچار یک نوع پریود روانی شدم که میگذرد، ولی نگذشت
 از اینجا شروع شد که در خارجی که ما هستیم، ریسک جریمه شدن به خاطر دانلود موزیک خیلی بالاست. و آن دسته از دوستانی که مبنع تامین کننده موزیک من بودند، دیگر در دسترس نبودند. من هم که خیلی اصرار به سبک سنتی خودم داشتم که باید موزیک را روی هارد کامپیوتر خودم داشته باشم، از آنجایی که از یک جایی به بعد، از موزیک های روی کامپیوترم خسته شدم، دچار سندروم «نکست» شدم
سندروم نکست اسم یک نوع بیماری است که من در خودم کشفش کردم. اینطور عمل میکند که بعد از گذشتن چند ثانیه از یک آهنگ، دستت ناخودآگاه به سمت دکمه نکست میرود و این داستان تا جایی ادامه پیدا میکند که اصلا بیخیال موزیک گوش دادن میشوم. 
زمانی وخامت اوضاع را فهمیدم که متوجه شدم آیپادم مدت هاست بی استفاده گوشه ای افتاده. آیپادی که از  مهمترین محتویات کیفم بود. هیچ وقت برایم مهم نبود که فاصله خانه و محل کار و دانشگاهم زیاد باشد چون آیپاد  با من بود و ما باهم انقدر خوش بودیم که من اصلا گذران زمان را نمیفهمیدم
خلاصه که نمیدانم چطور بود که موزیک تقریبا از زندگیم حذف شد. احساس کسی را دارم که انگار مثلا قابلیت عشق ورزیدن را از دست داده. کسی که میداند چه لذت عمیقی را از دست میدهد ولی نمیتواند برایش کاری کند
چیز دیگری که باعث تشدید این داستان شده، این است که من از این بیماری ام خجالت میکشم. آنقدر که وقتی کسی از موزیک جدیدی حرف میزند، خودم را عقب میکشم چون احساس میکنم دیگر قابلیت برقرار کردن چنین رابطه ای را ندارم 
وحشتناک است

Feb 3, 2014

یکی از عواملی که مرا در خارج منزوی و بی میل به شناخت آدم های جدید کرده، خستگی از تلاش های بی وقفه و تکراری برای حرف باز کردن است. تلاش مزبوحانه ای در جهت علاقه نشان دادن به زندگی افرادی که در واقع به هیچ جایمان هم نیست که کی هستند و چه میکنند، ولی برای اینکه آدم اجتماعی و خوش مشربی به نظر بیاییم، باید درگیرش شویم و هر بار که در هر جایی یک آدم جدید میبینیم بپرسیم اوه چه جالب که ۵ ساله اینجایی، برلین را دوست داری؟ چه  فرقی برای تو دارد که من این خراب شده رو دوست دارم یا نه.. جدا از اینکه اصلا چه سوال مسخره و کلی ای است، مثلا از پرسیدنش چه چیزی عایدت میشود؟ مثلا اگر برلینی باشی، کیف میکنی که یک میدل ایسترنی آمده و در شهر تو عشق میکند؟ در حس من نسبت به شهر، نکته مشترک با خودت پیدا میکنی و کمتر احساس تنهایی میکنی؟
به من که باشد، وقتی که همان چند نفر معدودی که حرفشان را میفهمم، نیستند، مثل برج زهر مار مینشینم در بارها و کافه ها و حوصله ام برای خودم بین این همه آدم و دود سر میرود. نشدنی است ولی! همکاران دوست پسرم، دوستان دوست صمیمی ام و یا استاد منگل دانشگاهمان هستند این غریبه های بی نکته و یا اصلا با نکته ای که ممکن است ماه ها طول بکشد نکته شان برای من آشکار شود که از حوصله ی نداشته ی من خارج است . نمیشود برج زهر مار بود. با خودت میگویی چهار تا لبخند و سوال مسخره رد و بدل کردن راحت تر است. نتیجه اش این میشود که هی ساعت را نگاه میکنی و منتظری به جایی برسد که رفتنت خدایی نکرده کسی را آزرده نکند و در نهایت اصلا کلا تمایلت را در شرکت در برنامه های مشابه از دست بدهی.
نه اینکه اینجا آدم هایی نباشند که پنانسیل غرق شدن در حرف ها و نگاهشان نباشد. خوب هم هست ولی مثل هر جای دنیاست. لامصب ها محدودند و انگشت شمار. خودم رو کشتم تا در همان تهران چند تایشان را پیدا کردم. اینجا کلا آدم خود را پیدا کردن سخت تر است. اینجا اکثریت آدم ها حداقلی از شعور اجتماعی را دارند که باعث میشود همه شان ظاهر معقول و گول زنکی داشته باشند و میانگین زمانی که برای تشخیص اینکه آیا حرفی برای باهم زدن دارید یا نه، خیلی از تهران بالاتر است. برای همین نمی ارزد. من هم کم ندارم از این آدم هایی که ازشان سیر نمیشوم و وقتی درصد خطا واتلاف خطا در ملاقات آدم های جدید انقدر بالاست عطایش را به لقایش میبخشم.

این را میخواستم بگویم. قبلا که آلمانی نمیفمیدم ، برای اینکه کمتر غریبی کنم سعی میکردم از روی حرکات افراد و حالت چهره شان حدس بزنم راجع به چه مسائلی حرف میزنند. و تصورم این بود که همیشه خیلی حرف های مهم و جالبی رد و بدل میشود. تازگی است که احساس میکنم صدای شهر را میشنوم و انقدر مزخرف است که گاهی ترجیح میدهم زبان نمیدانستم و حداقل فکر میکردم که اتفاق های جالبی در اطرافم می افتد.
امروز از دانشگاه می آمدم، چند تا دانشجو داشتند سعی میکردند حرفی برای زدن باهم پیدا کنند. به هر دری میزدند که حرفی برای گفتن به هم داشته باشند و تمام مکالمه شان به نظر من تلاشی ناکام بود برای ایجاد یک نوع رابطه ی انسانی. انگار که عموم صحبت ها از حد کلی ترین و تکراری ترین مسائل به ندرت فراتر میرود و این حوصله مرا در حد مرگ سر میبرد

نمیدانم ساخته ذهنم است یا واقعی ولی به نظرم می آید تهران متفاوت بود. آدم  مزخرف کم نمی شنید، ولی یکهو جاهایی که انتظار نداشت هم دچار چالش فلسفی میشد و یا ناخواسته مشکلات واقعی مردم را میشنید. با یک غریبه میشد از شخصی ترین مشکلات حرف زد، راحت نبود ولی پیش می آمد. اصلا چرا انقدر اینجا و آنجا میکنم؟ آقا جان دروغ چرا؟ من همیشه حوصله ام زود سر میرود. این لپ تاپ بدبخت ۱۰ ثانیه دیر جواب دهد انقدر فورس کوییت اش میکنم که مادرش جلوی چشمانش عروس شود. در مورد آدم ها که بدتر.. چند دقیقه ای فرصت دارند که نشان دهند حوصله سر بر نیستند وگرنه باید شق القمر کنند که در زمان نظرم نسبت بهشان عوض شود.  

بنابراین اگر شما را دوست نداشته باشم، هیچ تعجبی نمیکنم اگر حالتان از فیس و افاده های من به هم بخورد.


Jan 31, 2014

.من یک نوع احساس دین به کسانی که اینجا را میخوانند دارم، با اینکه نه آنها را میشناسم، و نه فکر میکنم اصلا تعداد قابل توجهی باشند. احتمالا در حد ۲،۳ نفری بوده اند که همان ها هم بعد از وقفه های طولانی بین پست ها، از سر زدن به اینجا خسته شده و رفته اند. ولی هنوز بین یکی دو تا نظری که زیر بعضی پست ها نوشته اند میبینم، که هر از گاهی کسی نگاهش اینجا می افتد و غر میزند که بیا و بنویس. همین دو کلمه در من احساس مسئولیت شدیدی ایجاد میکند. در حدی خودم را جدی میگیرم که احساس میکنم رهبر سیاسی ای هستم که مردم منتظر اشاره ای از او هستند و باید سریع تر دینم را ادا کنم.

مدتی زیادی بود که نوشتن برایم  تقریبا غیر ممکن شده بود. اسیر خاصیت بی نقص سکوت شده بودم. هنوز هم هستم، ولی دیگر خودم را آنقدر مهم نمیدانم یا شاید مثل قبل درگیر تصویری که دیگران از من دارند، نیستم. بگذار بدانند در ذهنم چه میگذرد و پیش فرض اشتباهشان در مورد اینکه چه آدم بی نقصی هستم بشکند (با در نظر گرفتن فرض محال که کسی اصلا چنین پیش فرضی در مورد آدم داشته باشد). اینکه فکر میکردم با سکوتم، تصویر جذاب تری از خودم ارائه میدهم برمیگردد به تجربه شخصی خودم. معمولا در مواجهه با بیشتر آدم ها، خیلی سریع بعد از رد و بدل چند جمله، ناامید میشوم ...بالطبع که در چنین شرایطی، کم حرف ترین آدم ها، جذاب ترین ها به نظر می آیند.
 قضیه این است که میدانم خودم هم، در لحظه، کم نظرات بی ربط و لوس نمیدهم که قضاوت و پیش داوری بقیه در مورد من را توجیح کند. برای همین مدت ها اسیر رفتار خودم بودم و سعی میکردم با هیچ نگفتن احتمال خطا را به صفر برسانم، نه اینکه دیگر اسیر تصویر خودم نباشم ولی انگار با خودم راحت ترم. سکوت کردن برایم  دیگر تنها وسیله ای برای مرموز و جذاب ماندن نیست. راهی است برای نشان دادن نظرم در مورد چیزهایی که نمیدانم، یا مسائلی که چیزی برای اضافه کردن به آنها ندارم و یا فرار از مکالمه های لوس و تکراری با آدم هایی که وجه مشترکی با آنها ندارم. 

خلاصه که با انگیزه ی خدمت آمده ام که بمانم