Sep 16, 2004

و اگه خدا اسکیزوفرنی نداشت چی به سر ما میومد؟

Sep 10, 2004

قشنگترین لحظه های زندگیم همش فلاش بک میزنه به بچگیم.. و هیچ وقت فکرشم نمیکردم که اون نوارایی که هر سال قطرش بیشتر میشه و دور اون شادی خالص کشیده میشه انقدر دسترسی بهش رو سخت میکنه.. و حالا هر چی میخوام برم تو شکم اون شادیه منطقا و آینده ای که واسه خودم تصور میکنم جلومو میگیرن .. خیلی وقتا به همون لایه های بالایی اکتفا میکنم.. و میبینم که دارم قاطی آدم بزرگا میشم ولی هنوز یه حسای لحظه ای هست.. یه حسی که بهم اجازه میده با اینکه هزار بار بهم گفته شده آتیش جیزه و خودمم میدونم که اگه برم توش جیز میشم ولی یهو خودمو بندازم توش. و دقیقا همون وسط یه لحظه انقدر میرم بالا که میخوام زندگی رو ببلعم ولی از اونجایی که شادیه خاصیت ارتجاعی داره فوری میام پایین.
آدمای دور و برم رو میبینم که واسه رسیدن به اون لحظه حاضرن هر کاری بکنن و در عین حال از اینکه اون همه لایه های متفاوت قاطی احساسشون شده احساس غرور میکنن.. چه بخوام چه نخوام روز به روز از کودکیم و پاکیم دورتر میشم و کم کم دارم احساس قدرت رو میچشم!! ولی هیچ وقت نمیذارم اون بچه درونم بمیره و همیشه آدمایی رو هنوز میتونن دیوونه باشن تحسین میکنم.