Jan 26, 2013

اجازه دهید برایتان کمی کلی گویی کنم. البته لازم به یادآوری است که این کلی گویی صرفا از مشاهدات شخصی صاحب متن نشات میگیرد و می تواند هیچ جنبه ی عینی و واقعی ای نداشته باشد. 
در این خارجی که ما زندگی می کنیم، پارتی کردن یکی از اصلی ترین ارکان زندگی است. اگر آخر هفته ها پارتی نکنید و یکی دوبار در ماه بعد از طلوع خورشید خانه نیایید، چنان تحت فشار اجتماعی منفی قرار می گیرید که خودتان هم معذب می شوید. حتی ممکن است بعد از مدتی به این فکر بیفتید که شاید مشکلی، اختلالی، چیزی دارید. برای این نوع پارتی کردن در فضای بسته پر دود با موزیک معمولا متوسط الکترونیک، برای اغلب آدم ها، الکل هم معمولا کفایت نمی دهد. اگر هم بدهد چنان گندی به یکشنبه ی نازنین شما میزند که اصلا ذات لذت را منکر می شوید.
خلاصه که من از همان اول، اهلش نبودم. یعنی همیشه زمان هایی بود که یا به واسطه ی موزیک خوب و یا همراهانم، تا خرتناق کیف کردم ولی به طور کلی حوصله ندارم. بعد از دو سه ساعت خوابم میگیرد و دلم تخت و خواب می خواهد، یا نهایتا جمع کوچکی در جایی که بتوان صدای همدیگر را شنید.
جدا از همه اینها، هر از گاهی کسی برنامه ای جمعی میگذارد و در یک ایمیل یا ایونت فیسبوکی بقیه را دعوت به جایی یا کاری می کند. این ایمیل ها معمولا فرمت ترحم برانگیزی دارند. اغلب به شیوه ای نوشته می شوند که به نوعی افراطی سعی در جو دادن و ایجاد هیجان دارند. انگار که، اگر کمتر از دو سه بار از واژه ای مثل «فان» استفاده شود، اصلا دلیلی برای شرکت در آن مراسم نمی ماند. اصلا یک نوع شادی کاذب و اصرار شده ای هست توی ایمیل ها که آدم حرصش می گیرد. خب چرا باید طرف چند بار تاکید کند که «ایت ویل بی سو ماچ فان» . اصلا شما از کجا می دانید که قرار است خوش بگذرد که به مردم وعده می دهید؟ من خودم بارها آمدم و خوش هم نگذشته.
در تهران اگر کسی این را بگوید، خنده دار می شود واقعا. بچه ها بیایید خانه ما، خیلی خوش خواهد گذشت! البته خب لازم هم نیست. کمیت برنامه ها و فضاها برای جمع شدن خودش دلیلی است برای رفتن. تبلیغ نمی خواهد. ولی در نهایت هم به نظر این حقیر، اینجا آدم ها بیشتر قهقهه می زنند و بیشتر می رقصند و بیشتر انگار دارند نوای «فان فان فان» سر می دهند
حالا همه ی اینها اصلا به این معنی نیست که آدم ها در ایران خوش گذران تر و خوش مشرب ترند.  برای خود من هزار دلیل و بهانه برای توجیح این حال وجود دارد ولی این «شوق و هیجان بزرگنمایی شده»  واقعا حرص من را در می آورد.
نکته ی آزار دهنده ی  دیگر این است که اگر آخر هفته باشد و شما برنامه ی دیگری نداشته باشید و صرفا دلتان تنهایی بخواهد و معاشرت با خودتان را به بقیه ترجیح دهید، حتما مشکلی دارید. قابل قبول نیست. من همیشه باید برای آخر هفته هایم سناریوی آماده ای داشته باشم که اگر حوصله نداشتم توضیح دهم که خانه ماندن به معنای افسردگی و بدبختی نیست و حتی در شرایطی می تواند نشانه ی نوعی رشد شخصیتی هم باشد، کسی سین جینم نکند.  
  خلاصه که الان که باز زمان برگشتن به خارج شده، اصلا حوصله ی این مراسم و توضیح دادن اینکه چرا نمی خواهم جایی بروم، یا می خواهم برگردم خانه و تلاش برای خنثی کردن فشار اجتماعی که اصرار بر آدم منزوی اجتماع گریز بودنم دارد، را ندارم .
کسی که میخواهد برود را باید گذاشت رفت آقا جان. حالا راجع به این هم در یک جلسه ی دیگر مزاحمتان می شوم.