Jun 26, 2012

در خانه ی ما در حال حاضر ۸ نفر با ۷ ملیت متفاوت زندگی می کنند
ولی انقدر پیچ و خم دارد و همه انقدر درگیریم که شاید هفته ای یک بار بعضی های شان را می بینم
در خانه ی ما ۵زبان صحبت می شود و من ۲ و تا و نصفی اش را می فهمم
 و بعضی روزها که بیدار میشوم یک سری آدم که نمی شناسم به زبانی که نمیدانم حرف میزنند و دور خانه می چرخند و من هم میدانم که به علت شرایط جغرافیایی مناسب خانه مان شب ها که مترو کار نمی کند ، اینجا نزدیک ترین جا برای خوابیدن است  و این آدم فضایی های که حتی نمیدانم به هم چه می گویند حتما از دوستان یکی از این ۴ نفر هم خانه ای ثابت هستند که خودشان سر کارند
از کنارشان رد می شوم و لبخند میزنم.
سبک زندگی اینجا، از من موجودی سازگارتر ساخته
قبل از اینکه از ایران بروم خیلی با افتخار از اداهای خاص خودم مثل اینکه مثلا دوست ندارم جز آدم های نزدیکم  کسی روی تختم بخوابد حرف میزدم. زندگی اینجا به من یاد داد که که خیلی وقت ها خیلی چیزها نه تنها آنجور که من می خواهم نیست بلکه حتی بخواهم هم نمی دانم راجع بهشان کاری بکنم و این خیلی از قفل های بسته ی من را در روابط با آدم ها شکست
زندگی در کشوری که آدم در بدو ورود کلمه ای از زبانش را نمیداند، چیزهایی یاد من داد که شاید اگر اینجا نبودم هیچ وقت متوجه شان نمی شدم. مثل آدمی بودم که ناگهان کور شده و حالا باید برای خودش یک دنیای جدید با نشانه های مخصوص خودش بسازد تا بتواند بقا پیدا کند.
...
این پست آموزشی که همین وسط حوصله ام را سر برد هم فقط برای پرت کردن حواسم از چیزهایی نوشتم که نمی توانم بنویسم ولی حوصله ام تا همین جا بیشتر نکشید