Sep 25, 2010

امشب رو
غربت
انزوا
درد
تا ببینیم چی میشه
بیا
خواب هامون هم سیاسی شده

Sep 24, 2010

فرار مغزها و مهاجرت الیت و واژه های این چنینی دیگه واسه ایران صبونه هم نمیشه

بیاین همکاری کنین
گوش به گوش برسه به نفر آخری که از ایران میره
برقا رو خاموش کنه قبل رفتن

Sep 11, 2010

کلمات برای من مثل موم اند
احساساتم که غلیظ و داغ می شوند
جمله ها از لای انگشتانم بیرون میریزند
امروز فکر میکردم که خیلی وقت است دچار یبوست کلامی شدم
که معمولا همبستگی بالایی با یکنواختی زندگی ام و روزمرگی دارد
استعداد نوشتن طنز خلاق هم ندارم
من از آن دسته هایی هستم که باید یک چیزی در دلم بال بال بزند تا کاری بکنم
بهترین نوشته هایم، کارهایم و لحظه هایم هم در این مقاطع خلق می شوند
دلم دیگر هیجان بزرگ خاصی هم نمی خواهد
اصلا چیز هیجان انگیز خیلی خفنی هم چندان باقی نمانده
نه که نباشد
ولی هر روز هی چیزهای بیشتری عادی می شوند
کارهایی که سال ها پیش انجام شان برایم مثل رویا بود امروز حتی گاهی حوصله شان هم ندارم
عادی شدن خیلی چیز بدی است(یا شاید هم خوب!)
بدتر از آن این است که آدم انقدر به تنها زندگی کردن عادت کند که وسط رود تیریپی که زمانی برایش میمرد بلیط بگیرد و برگردد سر خانه زندگی اش. بدون اینکه حتی کار خاصی داشته باشد.
غر نمی زنم ها...
خیلی هم حالم خوب است
مدتی است با خودم مثل یک پرنسس رفتار می کنم
ولی چیزی میخواهم
یک چیزی...
مثل یک پسر ته ریش دار جذابی که دلم را ببرد مدتی
و من صورتم را هی به صورتش بمالم.