Aug 23, 2010

دلم میخواد یقه ی یه بابایی رو بگیرم
یکی که اصلا نشناسمش و بدونم هیچ وقت هم دیگه نمی بینمش
ببرمش یه گوشه و بشینم تا میتونم حرف بزنم
همه رمز و رازهامو بهش بگم
همه ی غرهای دنیا رو بزنم و اونم گوش بده فقط
هی از دنیای قاچ قاچ شدم تعریف کنم و بگم بابا کی زندگی ما انقدر پیچیده شد؟
کی انقدر جدی شد دنیای ما؟
کی من انقدر دیوار کشیدم دور خودم و زندانی خودم شدم؟
کی انقدر تنها شدم؟
وبعدش برگردم بیام سر زندگی روزمره ام و بقیه ی کتاب هامو بخونم.

Aug 9, 2010

ما دهه شصتی هایی که زمانی برای خودمان بچه باحال و روشنفکر بودیم اکثرا دچار نوعی مینیمالیسم شده ایم
همه زندگیمان ، دوستی های مان، حتی نوع ابراز دلتنگی کردن مان هم فیس بوکی و مینیمال شده
پست های بلاگ مان هم
بیشتر از یکی دوجمله که می شوند
زیادی احساساتی اند، زیادی صادقانه ، بی مزه ، روزمره..
زیادی اند کلا
من خودم مدت هاست پست های طولانی را دور میزنم .. سخت شده خواندن این زیادی ها
حوصله می خواهد
به اشتراک گذاشتنشان هم سخت تر
کلا مختصر شدم
انقدر که بعضی وقت ها احساس میکنم دارم نامرئی میشوم

Aug 7, 2010

سال ها پیش، بعد از آنکه من و تو که تمام شدیم
خاطرات آنقدر روی دلم سنگینی میکرد که به مدت چند ماه بزرگترین هدفم شده بود فراموش کردن لحظه های با هم بودنمان
هر خیابان، موزیک، کافه وحتی هر ساعتی از روز نشانی از تو داشت
ماه های اول پل لیستم را بالا پاین می کردم تا هر آهنگی که ردی از من و تو داشت پیدا کنم تا بلکه با دوباره و صد باره شنیده شدن ، جن-ده شود.
همه ی تلاشم را می کردم که آنقدر روی خاطراتمان خاطره ی جدید بسازم، که جایی در آن شهر لعنتی نماند که با ورود به آن شوک نبودنت باز به صورتم بکوبد.
تا غذایی نماند که آخرین بار با تو خورده باشم
بویی نباشد که تو را تداعی کند
آدمی نماند که سراغ تو را از من بگیرد
پس مانده ی لحظه های رنگی مان هم انقدر در سرم دوره کرده بودم که خش افتادند و فرسوده شدند
خلاصه ی داستان ،پایان نا تمام مان را به هر زوروکلکی بود تمام کردم
بعد از این همه سال ، که فکر می کردم چیزی جا نمانده که نشانی از تو داشته باشد، یا حتی اگرهم چیزی یادآور تو باشد برایم مهم نیست. امروز، روی شافل، آهنگی شروع شد که آخرین بار سال ها پیش شب هایی که از خانه شما برمیگشتم و روزهای کش دار تابستانی ای که زیر باد پنکه در اتاقت ولو میشدم شنیده بودم اش. مثل فیلم ها شد یک لحظه، تصویرهایی که حتی نمیدانستم یادم مانده جلوی چشمانم را گرفتند.
و یادم آمد که چرا انقدر میترسیدم که یادگاری از تو در زندگیم بماند
شوکه شده بودم و ناباورانه گذاشتم که آهنگ تا ته برود
به خودم که آمدم دو ایستگاه از مقصدم گذشته بودم
و چشمانم خیس بود بی آنکه یادم باشد گریه کرده ام
همیشه فکر میکردم این طور لحظه ها فقط در شعر و قصه و فیلم ها اتفاق می افتند
یا آدم ها ادا در می آورند تا با این شکل اغراق گویی داستان های سانتی مانتال بی مزه شان را جادویی و جذاب کنند
چمیدانم ..
شاید هم دلیل همه ی اینها به قول این کامنت گذار پایین ترشیدگی است !

Aug 1, 2010

بعضی روزها
من حتی حوصله ی خودم را هم ندارم
هر زنگ تلفن یا تق تق روی در
مرزهایم را می شکند و عصبی ام می کند
من می مانم، اتاقم و عشق و نفرت همزمانم به دیوارهایش
احساس میکنم تعداداین روزها با سنم بالا می رود