Apr 22, 2005

انگار که یکهو از وسط آسمان افتاده باشم پایین . هوا تاریکه . گیج و ویج توی تاکسی نشسته ام انگار که مست باشم. با دهان نیمه باز همه جا را نگاه میکنم و فکر میکنم خیلی از این صحنه ها را اولین بار است که میبینم. نورها جلوی چشمم کش می آیند. مثل وقت هایی که با دوربین دیجیتال از آنها عکس میگیری و دستت تکان میخورد. در دنیای من همه چیز محو است. دور همه چیز هاله های بیرنگ وجود دارد. خطوط نیستند که اجسام را جدا میکنند مرز همه چیز را این هاله ها مشخص میکند . در دنیای جدی مجبورم عینک بزنم .. باید خط ببینم و از خط ها نت برداری کنم. از وقتی عینکم را گم کردم انگار دنیا شکل جدی اش را هم از دست داده. عینکم را در حالی که داشتم سعی میکردم وقتم را با یک پیاده روی طولانی پر کنم گم کردم. وقتی دیدم لبه ی یقه ام نیست کودک درونم ترکید. احساس بی امنیتی وحشتناکی کرد. انقدر ترسیده بود انگار مادرش دستش را ول کرده و رفته. عطسه های مداوم اشک چشمانم را در می آورد. عطسه ها تمام میشوند ولی اشکهایم بی وقفه میریزند. انگار رابطه ام با دنیای آدم بزرگ ها را گم کرده ام . دلم میخواهد والدی پیدا شود که محکم بغلم کند و من گریه کنم .. یک ساعت .. دو ساعت .. شاید هم یک روز.

Apr 12, 2005

کم کم دارم شک میکنم شاید مرده ام.
یا شاید احساساتم فلج شدند
شاید هم قلبم قانقاریا گرفته باشد از شدت سرما.
شاید هم یک نوع ویروس جدید است.
در ذهنم میگردم دنبال دلیلی برای خوشحالی و حتی برای ناراحتی و هر چی به احساساتم تحمیل میکنم که درگیرشان شود انگار نه انگار. این روزها نه میخندد نه گریه میکند.. نه افسرده است نه امیدوار. تنها عکس العملی که نشان میدهد نوعی وظیفه شناسی متظاهرانه است.
پسرک کنارم مینشیند و اشک میریزد .. برایم توضیح میدهد که همه چیز را خواهد ساخت و من فقط به این فکر میکنم که چه جلد دستمال کاغذی زشتی. هر چند وقت یک بار گوشم تیز میشود و وقتی جمله های تکراری میشنوم دوباره فکر جدیدی به سراغم می آید. حوصله ام سر میرود.. یاد وقتی می افتم که حوصله ات را با توضیحات چیزهایی که هیچ دلیلی برای توضیح نداشتند سر میبردم. غمگین میشوم؟ نمیدانم.. وجدانم را روشن میکنم. کمی سرزنشم میکند. مرا خودخواه میخواند و من به راحتی با یک پوزخند همه منطق هایش را رد میکنم و وقتی خیلی پافشاری میکند فقط میگویم خودت باید بفهمی. جای توضیح نیست.