Dec 26, 2004

We are born to lose
to lose
to gain
to lose
to gain
to lose
to gain
to lose
to gain
to lose
to live
to die

Dec 22, 2004

Warning!!!
network busy!
please try again later
my mind is fucked up

Dec 11, 2004

Dec 9, 2004

I might be wrong
I might be wrong
I could've sworn I saw a light coming on

همیشه میتونم بنویسم
ولی برام کافی نیست
به هیچی فکر نمیکنم
به هیچی
به هیچی
نفرتم رو قورت میدم.. تلخه
نگران نباش عزیزم
دو نقطه دی های خوشحال بهمون کمک میکنن که به رابطه احمقانمون ادامه بدیم.
حرفهام رو .. حس های سرکوب شدم رو میچپونم تو کلمه ها و با یه دو نقطه دی نثارت میکنم
تو؟ باهوش تر از اونی که به روت بیاری.
و طولی نمیکشه که همه رابطمون مثل چتامون میشه دو نقطه دی!.. و من با لبخندهای احمقانم از غرورم دفاع میکنم و تو خوشحالی که منم مثل خودت وارد این کثافت کردی.
موزیک های جدید هنوز برام جنده نشدن.. حس های جدید توشون جا میدم ولی همشون مخاطب دارن.
راحت اینجا مینویسم و حتی برام مهم نیست بعد از اینکه یه بار پستمو خوندم احساس رضایت نکنم.
و هیچ حسی به بزرگی نفرت نیست که بتونه جای خالی دوست داشتنه رو پر کنه.
رفتی و من فقط ازت یه چیز خواستم .. که نذاری بزرگترین ایمانم از بین بره
و تو احمق تر از این بودی که بفهمیش حتی
خیلی راحت اجازه دادی که باور کنم یه دروغگویی
نگران نباش عزیزم.. چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه تا همه اینا رو فراموش کنی و واسه خودت توجیهی پیدا کنی و عذاب وجدانه رو از سرت باز کنی.
I used to think
I used to think
There was no future left at all
I used to think
من؟ حالم خوبه .. دو نقطه دی.
دلمم برات تنگ شده راستی پسره!!!
فهمیدم که برات فرقی نداره شبا موقع خواب چشام خیس باشه یا نه!

Dec 7, 2004


نمیفهمم
نمیفهمم
نمیفهمم



Nov 25, 2004

- توی کلاس نشستم و مثل همیشه پاهامو جمع کردم توشکمم .. استاده هر چند وقت یه بار بهم چشم غره میره و من به ظاهر نمیبینم. بندهای کفشمو محکم میکنم .. با اینکه هیچ نیازی به محکم شدن ندارند و خوب میدونم اینا از ترفندای مبارزه با کشش تهوع آور زمانه . تو یه لحظه یه احساس ترحم نسبت به بندا بهم دست میده. هر روز صبح با من میان دانشگاه.. لحظه ها همون قدری براشون کشش دارن که واسه من دارن و شاید همه زندگیشون تکان های پای من باشه و اینکه عصر بیان خونه و منتظر فردا باشن. یهو متوجه میشم که دورم پر از این موجوداته.. یه لحظه میترسم. وجودی که زمان رو حس نمیکنه بازم وجوده؟ از فکرام خندم میگیره.

- سعی میکنم با ضمیر "م" ته کلمات بار احساسی ایجاد کنم. ولی آگاهی تهش انقدر تلخه که همه لذتشو قورت میده.. و اون وقت وقتی علی حرف میزنه خودم رو تو سیکل خودخواهیم میبینم و آدمهایی که دارم وارد سیکل میکنمشون شکل قربانی هایی رو دارن که نمیتونم قبول کنم بتونن تو دنیای فانتزیشون زندگی کنن. مثل یه بچه تحقیر شده که همیشه میخواد یه جایی رو گیر بیاره و حس سرکوب شده همه اون جمله ها رو اونجا خالی کنه. و بعد از یه مشتی که یهو از رو هوا خورد پس کلم دیگه نمیتونم اونقدر آزاد دستامو بکنم تو جیبم و روبه روم رو نگاه کنم و راه برم. سیستم دفاعیم همش برام تکرار میکنه که قبل از اینکه ضربه بخوری ضربه بزن.

همین دیگه.

Nov 17, 2004

تو دنیای ایده آل من خط نیست.. همه مسیرا دایره است
دایره ها تو هم پیچ میخورن و و وقتی توشون اوج میگیرم تو مرکز دایره هام .. اونجا آخر دنیای منه
من تو اون نقطه میتونم ادعا کنم که همه دنیا رو دارم
من پاره خط های بدقواره رو دوست ندارم ..
راه ها تکراری به نظر میان ..
مرکز دایره ام رو گم کردم؟
میتونم یکی از نقطه های سر پاره خطهاتونو قرض بگیرم..
دارم نقش کاتالیزگر رو بازی میکنم
من دست میخوام
دستهایی که بشه ساعتها تو دستام نگه دارم
دنیای رمانتیک کودکانه من ترک خورده
جمله های کوتاه احساساتیم دچار التهاب شدن
من ابدیت ساکن میخوام
خوابهای طولانی میخوام
من انگیزه برای نوشتن میخوام
من دلیلی میخوام برای لذت بردن از هوا... من مرکزم رو میخوام
زیاده خواهم
اونقدر که حتی تراویس تپش قلبم رو پایین نمیاره
من میدونم که چیز بیشتری هست..
ولی هر روز تو پست های تکراریم تکرار میکنم که همش همینه
من میخوام باور کنم که بتونم زندگی کنم
به خودم قول میدم که حتی وسط دانشگاه اشکام رو کنترل نکنم
قول میدم که کس خلترین دختر 18 ساله ی دنیا باشم
بزرگترین ناراحتیم وقتیه که تاکسیا میرسن به مقصد و باید پیاده شم
گریه میکنم
برای کاکتوسام.. برای من اول جمله هام.. برای حرفایی که نمینویسم
من فکرام رو جنده کردم .
همه چیز رو موشکافی میکنم.. مثل غذایی که انقدر موقع خوردنش به محتواش دقت میکنی که فرصت لذت بردن ازش رو پیدا نمیکنی
من از این تنهایی تخمی بهمون قدر بیزام که دوسش دارم
دوستام رو میخوام. روابط تعریف شده میخوام که توشون لازم نیست چیزی رو توضیح بدی..
سکوت های طولانی میخوام
من خستم
من یک دروغ گوی بزرگم.. منطقم نمیذاره کس خلترین دختر 18 ساله باشم
حتی اشکام رو پشت کلمه ها قایم میکنم
خسته شدم
از پستام .. از چش ناله هام.
از سیکلهای تکراری بی معنی که به هیچ جا نمیرسن.

Nov 15, 2004

موهام رو دور انگشتم میپیچم.. با صداهای بی معنایی که از خودم در میارم تنهاییمو به بازی میگیرم.
همیشه همین طور بوده.
زانوهامو بغل میکنم .. سرمو میذارم رو پاهام و برای یه مدت طولانی به تصویر خودم خیره میشم.
با خودم داستانهای تخیلی میسازم و فکر میکنم با هیچ کس به اندازه اون پسری که موقعی که 6 سالم بود تو قطار دیدم احساس نزدیکی نکردم . تصویر پسرک مبهمه.. انقدر مبهم که میتونم روش هر رنگی میخوام بزنم.. میتونم کیفیت اون برخورد رو واسه خودم چند برابر بهتر کنم.
همیشه همین طور بوده.
من با نگاه های مبهم آدما و با حرفای نگفتشون زندگی کردم.
من زندگی چند خطیمو دوست دارم. من عاشق راه های نامرئیمم.
من حتی برای دونه های برنجی که میخورم سرنوشت سازی میکنم.
"من" تو جمله هام دلش میخواد از خودش کالای یگانه ای بسازه و کاش اینو انقدر واضح پشت کلمه ها نمیدیدم .

Oct 21, 2004

خیلی خستم.
دلم یه جای راحت میخواد که برم چند روز اونجا فقط بخوابم
موهای بلند مشکی که پشت سرم محکم ببندمشون
یه کامپیوتر که سکوت ترسناک اتاقمو بشکنه
یه واکمن که بین کلاسا برم پشت اون نیمکته و در حالیکه همه تهران زیر پامه travis گوش بدم
یه پسر ماشین دار که فقط تو راه دستشو بگیرم و به خاطر اشکام ازم هیچی نپرسه
خستم.. از دیوار بالا رفتن و افتادن
از تو لحظه بودنم
از اون لحظه هایی که که یهو داغ میشم و زیر پام شل میشه
یه مسافرت میخوام با آلما.علی ها. جینکس. یاش. زیز و سیاوش و ارغوان
خستم
از شام خوردن
از بودن
از دیدن تبلیغات تلویزیون
از ترسیدن به خونه اومدن
از صبح زود بیدار شدن
از ناخون جویدنم
از موهای کوتاه
از نور مهتابی دروغی اتاقم
از نگاه پسرهای دانشگاه
از زمان
خستم
خیلی.

Oct 20, 2004

شب باشه
تو راه
با آناتما
همین.

Sep 16, 2004

و اگه خدا اسکیزوفرنی نداشت چی به سر ما میومد؟

Sep 10, 2004

قشنگترین لحظه های زندگیم همش فلاش بک میزنه به بچگیم.. و هیچ وقت فکرشم نمیکردم که اون نوارایی که هر سال قطرش بیشتر میشه و دور اون شادی خالص کشیده میشه انقدر دسترسی بهش رو سخت میکنه.. و حالا هر چی میخوام برم تو شکم اون شادیه منطقا و آینده ای که واسه خودم تصور میکنم جلومو میگیرن .. خیلی وقتا به همون لایه های بالایی اکتفا میکنم.. و میبینم که دارم قاطی آدم بزرگا میشم ولی هنوز یه حسای لحظه ای هست.. یه حسی که بهم اجازه میده با اینکه هزار بار بهم گفته شده آتیش جیزه و خودمم میدونم که اگه برم توش جیز میشم ولی یهو خودمو بندازم توش. و دقیقا همون وسط یه لحظه انقدر میرم بالا که میخوام زندگی رو ببلعم ولی از اونجایی که شادیه خاصیت ارتجاعی داره فوری میام پایین.
آدمای دور و برم رو میبینم که واسه رسیدن به اون لحظه حاضرن هر کاری بکنن و در عین حال از اینکه اون همه لایه های متفاوت قاطی احساسشون شده احساس غرور میکنن.. چه بخوام چه نخوام روز به روز از کودکیم و پاکیم دورتر میشم و کم کم دارم احساس قدرت رو میچشم!! ولی هیچ وقت نمیذارم اون بچه درونم بمیره و همیشه آدمایی رو هنوز میتونن دیوونه باشن تحسین میکنم.

Aug 30, 2004

گیوه هایم را .. گیوه هایم را دزدیده اند..
Could I laugh again?

چشمانم را .. چشمانم را دریده بودند..
من شاهد نبودم
من گیوه ندارم
: But I'm a SuperGirl
And SuperGirl Just Fly

کاکتوس های عزیزم روزی دو وعده اجازه دارن گریه کنن.
But SuperGirl Don’t Cry

من بال دارم.
گیوه هام..
گیوه های پاره ام را میخواهم.
من خاک میخواهم.
من خار میخواهم.

Aug 26, 2004

یه مدت بود همش فکر میکردم لحظه ها فقط میگذرن و میرن .. دیروز زیر میز علی وقتی داشتیم آهنگ گوش میدادیم یه حس خوبی بهم دست داد.. احساس کردم همه لحظه هایی که تا حالا داشتم اونجا باهام بودن... دیگه برام یه چیز ناپایدار نیود.. همش جمع شده بود تو خودم.. من برآیند همه اون لحظه ها بودم.
دیگه نمیترسم لحظه های خوبم تموم شه.. حسی که بعدش بهشون دارم خیلی خوبه!
اینجا رو دوست دارم.