Jun 20, 2008

چیزهایی در دنیا وجود دارد
که هیچ جوابی ندارند
نوشتن سخت شده
مسائل زندگی من در پیچ و خم ها سادگی شان را از دست داده اند
در هم گره خورده اند
از هر جایی شروع می کنم انتهایی پیدا نمیکنم
ته خط هایم یک گره ی سیاه است.

Jun 19, 2008

زندگی آن روزهایی بود که درختان و گلها آنقدر چیزهای کشف نشده داشتند که مرا ساعت ها مشغول می کردند.
روزهایی که آنقدر بازی می کردیم که زمان مفهومش را از دست میداد و وقتی همسایه مان شلنگ را از حیاط خانه اش بیرون می آورد تا باغچه را آب بدهد، التماسش می کردیم که فقط یک دقیقه بگذارد ما آب بخوریم
زندگی همان قلپ قلپ آب خوردن ها بود و جنگ بادکنک و سیب زمینی با پسرهای کوچه مان
زندگی حوض حیاط مادربزرگم بود که شنا کردن در آن بزرگترین گناه روی زمین بود.
زندگی گل های باغچه بود که با آنها آدمک درست می کردیم و پدربزرگم با چوب دور حیاط دنبالمان می کرد.
زندگی مسابقه های دوچرخه سواری سر یک بسته چیپس بود که به اندازه ی تمام امتحان های امروز اهمیت داشت.
زندگی خنده های یواشکی سر کلاس ها بود و نامه نگاری ها
عشق های کودکانه و ناهار بعد از مدرسه و آنلاین شدن.
آن روزها فکر می کردم که فقط آدم بزرگ ها می دانند زندگی چیست.
زهی خیال باطل

Jun 12, 2008

اگر هم خدایی وجود داشت
سال ها پیش قهر کرده و رفته
احتمالا هم موجودات باحال تری در یک کهکشان خیلی دوری برای خودش ساخته که با اونا بیشتر حال می کنه
دیگه وقتشه ما هم گت اوور شیم

Jun 10, 2008

خودمان را مسخره کرده ایم
زندگی همین گهی است که هست
هیکل گنده کرده ایم تا یاد بگیریم مرگ همچین بد چیزی هم نیست
و بعد انتظار فرا رسیدنش را بکشیم
گاهی هم حال کرد همان وسط یکهو اجل آنی فرا می رسد
که فلان شویم