Mar 24, 2005

- حالا واقعا مطمئنی که میخوای بری؟
پسرک در حالیکه لیوان آبجو را محکم بین دو دستش گرفته بود سرش را تکان میدهد. از نگاه ماتش میشد به راحتی فهمید که چیزی را نمیبند.
- مادرم همیشه میگفت تو زندگیت یه دریچه داشته باش و هر وقت دیدی تکون خوردن برات سخت شده از تو اون دریچه پرواز کن و به این فکر نکن که از کجا در میای.
- نمیدونم.. اینجوری توجیح ..
- تا حالا تو مستی به این رسیدی که چقدر کارایی که تو حالت عادی انجام میدی احمقانه است!
چشمان پسرک زنده میشوند.
- یادمه یه بار وقتی 7 سالم بود تمام راه مدرسه رو تا خونه دویدم که بتونم دختر همسایمون رو ببینم. روز قبلش کشف کرده بودم که اون ساعت از خونه میاد بیرون و سوار ماشین مامانش میشه و میره. وقتی رسیدم دختره داشت سوار ماشین میشد. وقتی منو دید بهم یه لبخند زد و من اون لحظه احساس کردم خوشبخت ترین پسر روی زمینم.
دوست پسرک سیگارش را روشن میکند. سرش را بالا میگیرد و دود را با قدرت بیرون میدهد.
- به نظر من رفتنت احمقانه است. در مقابل اینایی که از دست میدی چی به دست میاری؟
- فاک ایت!
پسرک لیوانش را بر میدارد .. دور اتاق میچرخد .. بی وقفه از آینده اش حرف میزند و دستهایش را با هیجان تکان میدهد
- میدونی وقتی هیچی نمیدونی همه چیز جذابتر میشه.. فک کن پرواز کنی یه جایی که اصلا نمیدونی تا قبلش چنین جایی وجود داشته.. پسر عالیه! هیچی نمیتونه منو یه جا نگه داره.
دوست پسرک آخرین پکش را به سیگار میزند و سیگارش را روی دیوار خاموش میکند
- چی کار داری میکنی دیوونه؟
- تو که داری میری.. چه فرقی میکنه برات؟
- میدونی چیه؟ تو میخوای منو عصبی کنی.. این که نمیتونی منو تحت مالکیت خودت در بیاری حرصتو در میاره. من آزادم. میفهمی؟
- صدای ضبطو بلند میکنی؟
- همیشه سعی میکنی ادای آدمای خونسرد رو در بیاری.. وقتی رفتم میفهمی که شوخی نمیکردم
- خب خودم بلندش میکنم.
پسرک لیوان آبجو اش را پرت میکند. بیرون میرود و در را محکم پشت سرش میکوبد. وقتی شب دیر وقت میگردد منتظر واکنشی است که آن را با خونسردی تمام جواب دهد و تنها چیزی که پیدا میکند قطعه کاغذیست که روی آن نوشته شده : من پرواز کردم.

Mar 21, 2005

نقش ها سر جایشان می ایستند . دیالوگها ثابت میمانند و آدمها حرکت میکنند. پسرک کوچک من با لحنی که برایم خیلی آشناست از من میپرسد که چگونه دلم می آید که انقدر بی رحمانه تصمیم بگیرم و من خیلی منطقی و با صدای محکمی که باز برایم آشناست جواب میدهم که به نفع جفتمان است. او میگوید به جای من تصمیم نگیر و من خودم را پشت این جمله اش در حالی میبینم که که روی همان تخت نشسته ام و گریه میکنم و تکرار میکنم که حق نداری برای من تصمیم بگیری!

 آدمها از چیزهای کوچک دلایل بزرگ میسازند. مادرم از اینکه دقایقی قبل از سال تحویل هنوز همه دور میز نیستیم ناراحت است و من هیچ نمیفهمم که تفاوت لحظه سال تحویل با بقیه لحظه ها چیست که آدم سرشان حرص بخورد.

دلم آدمهای ساده میخواهد که سعی نداشته باشند در قالب آدمهای خفن رفتار کنند. آدمهایی که شاید هیچ مشکل فلسفی نداشته باشند.. شاید به کنسرتهای 127 نیایند و موزیک های خوب گوش ندهند ولی حداقل برای دوستی ارزش قائلند. آدمهایی که هنوز همه قلمروشان را خودخواهی تسخیر نکرده.



Mar 2, 2005

و بعد از این همه شک و سفسطه بازی حس یقین مثل یک دوش آب داغ بعد یک کوهنوردی میماند. میلاد میگوید زندگی روی یک محور سینوس است. فکر میکنم جایی باید در شک غرق شد و آنقدر شکاک شد که به این نتیجه رسید که همه چیز قابل شک است و این خود یک یقین است. سربالایی آغاز میشود.اصولی پایه گذاری میشوند و یقین های کوچکتری حاصل میشود. یقین به اینکه دنیا همین است و برای اینکه بتوان حرفی برای گفتن داشت باید در همین سیستم رشد کرد. هنرش همین است. حذف صورت مسئله ضعف کودکانه ایست. میلاد با صدای بلند برایم تکرار میکند . فکر میکنم ماگزیمم مینمم محور من زیادی از محور تعادل فاصله دارد و این به نظرم جذاب ترین خاصیتم میرسد. کوه ها نیمه برفی اند و آسمان آبی تر از حالت عادی است. به سینوس فکر میکنم و اینکه در بطن هر بالایی پایینی نهفته است. در پشت هر فرضیه نقیض آن وجود دارد. پشت شک مطلق محکمترین نوع یقین جا خوش کرده. دنیایم را از شکل آماده در می آورم. برای خودم اصولی تعیین میکنم که پایبندم کنند.زندگی مثل ظرف غذایی شده که هر روز پیشخدمت سفید پوشی با موهای براق شانه شده بر سر میزم می آورد و با یک لبخند تکرار میکند که از انتخاب من متشکر است. من غذایم را خودم تهیه خواهم کرد. حتی اگر کراوات مشکی و جلیقه های سفید اتو شده چاشنی اش نباشند. زندگی ام را زندگی خواهم کرد نه نشخوار. دلم میخواهد همه مرحله ها را خودم رد کنم. با پسوردها بالا رفتن برایم بی مزه تر از آن است که بخواهم دنبالش باشم. راهی که ملیون ها نفر از آن گذشته اند هر چقدر هم زیبا باشد به فاحشه ها میماند. من زندگی باکره میخواهم که خودم اولین قاشقش را بردارم. من آی دی نیستم .. بخشی از هستیم.
من فکر میکنم پس دپرس نیستم!!