Dec 18, 2009

روزی روزگاری می توانستم بی تکلف بنویسم
هر چه بود را به هر شکلی شده میچپاندم در کلمات و بیرون میریختم
آن روزها زندگی هنوز برایم هرزه ای هزار چهره نبود
دروغ چرا
این هرزگی برایم روز به روز جذابتر می شود
چه در خود زندگی چه در آدم ها
آدم هایی که زندگی کرده اند یا زندگی آنها را کرده است
هوشمند تر به نظر می رسند
خواستنی اند
اینهایی هم که گفتم
پس مانده ی تهوع های روانی چند روز گذشته ام بود
آدم چه میداند!
اصلا آدم چه می داند؟
من یک سال و نیمی در برلین چه غلطی می کنم اصلا
چقدر عجیب!

Dec 12, 2009

من میخوام یه طرح بفرستم سازمان ملل
مبتنی بر اینکه باید یه مجازات سختی برای اینایی که جلوی آدم سینگل هی هم دیگه رو بوس می کنن و به هم ور میرن طراحی بشه
آقا جون نکنین دیگه
یا حداقل یه چک کنین بینین تا شعای 10 متری تون آدم عزب نشسته یا نه

Nov 28, 2009

یکی از لحظات شهود در رابطه با آدمی که زبان مادری آدم رو نمی فهمه
وقتیه که وسط دعوا
بخوای بگی برو باباو در اوج خشم فکر کنی که ترجمه ی این عبارت چی میتونه بشه
چه کاریه!

Nov 11, 2009


words fall through me
they always fool me
and I can't react

Oct 25, 2009

بدون هیچ دلیل خاصی
خوشحالم

Oct 19, 2009

روزها
هر چقدر هم آبستن وقایع عجیب و غیر قابل پیش بینی باشند
می گذرند، مثل همیشه
و ما عادت می کنیم
باز هم می آموزیم که چگونه روزمرگی مان را حواله قسمتی از مغزمان کنیم که تنها عملکردش باخوانی تکرارها است
به نا مانوس ترین چیزها، به بهترین و بدترین ها عادت می کنیم
گاهی حتی خود را بی تفاوت وسط آرزوهای قدیمی می یابیم
که در قالب واقعیت ، رنگ پریده و نزار شده اند
و یاد می گیریم که ایده آل ها را خیلی جدی نگیریم
آن وقت که نوک همه اوج ها ساییده شد و از تیزی افتاد
برای احساس خوشبختی، ساده ترین بهانه ها را می جوییم
که ذات تکراری شان قابلیت ایجاد نا امیدی ندارد.
مثل همین لیوان چایی کنار دستم.

Oct 1, 2009

عزیزم
دیشب مراسم خاک سپاری مسواکت نیز
با شکوه تمام انجام شد

Sep 26, 2009

یکی بیاد این سوال "که چی" رو از سر من در بیاره
نصف مشکلات زندگیم حل میشه

Aug 30, 2009


نگرانم
که رویاهایم، رویا باقی بمانند
و من زندگیم را در حسرت تحقق شان سر کنم

و هراسان
که بعد از اینکه به وقوع پیوستند
خاصیت جادویی شان را از دست بدهند و تبدیل به عادت شوند

Aug 25, 2009

آقا
یکی بیاد منو بگیره لطفا
هر چی مستر و پی اچ دیه میذارم دم (در؟) کوزه
و هر روز براش غذاهای خوشمزه درست می کنم
به خدا!

Aug 19, 2009

من می خوام غافلگیر بشم

Aug 18, 2009

اینکه من فقط شبا هوس نوشتنم میاد
و وقتی پست هامو در روشنی روز می خونم، به نظرم مبالغه آمیز میان
معنای خاصی داره؟

Aug 14, 2009

کلمات سنگین اند و بی قواره
با هیچ چیدمانی در قالب احساساتم نمی گنجند

رویاهایم نیز آشفته اند، بی انتها و مبهم
درست مثل آخرین خدافظی مان

با کوله باری از ترس و تردید مسیرم را می جویم
و اینبار
سکوت را بر می گزینم

Jul 28, 2009

چیزی از جنس بغض روی سینه ام سنگینی می کند
پشت آن، در تاریک ترین بخش های وجودم، شعفی شدید به زندگی وجود دارد
و خوب می دانم که همین عشق به بودن و ناتوان بودنم از کشیدن شیره ی زندگی ، انقدر تاریکم میکند.

Jul 23, 2009

بیست و سه ساله شدم
ملاحظه کارتر، با گرایشاتی به نوعی ثبات و نگاهی مات تر
گذشته ام را می جویم
در جستجوی تکه هایی از وجودم که از من جدا شدند
چه آنهایی که کندند و بردند، چه آنهایی که دو دستی همراه با رویاهایم تقدیمشان کردم به کسانی که دیگر اینجا نیستند.

امشب، بدون اینکه کسی منتظر بازگشتم باشد
تنها در خیابان های برلین پرسه می زنم
به دنبال دلیلی برای بودنم.

Jul 21, 2009

5 سال پیش، من و آلما این وبلاگ را شروع کردیم.
چه روزهایی که گذراندیم،
خاطراتی که ساختیم،
عشق هایی که متولد شدند و مردند،
چه چیزها که از دست دادیم و یافتیم
در این گذار چه بسیار دیدیم و آموختیم،
و من هنوز همان درس ها را دوره می کنم
زندگی هر چقدر هم سخاوتمندانه مرا غافلگیر کرد،
در آموختن مرزهای کنترل به این شاگرد بدبینش
ناتوان ماند
که من هنوز ترس های گذشته را در کوله باری حمل می کنم
و هنوز در روزهای تاریکم یادم می رود که شادی یک قدم با من فاصله دارد
و هر سال سری به گذشته ی مکتوبم می زنم
که باور کنم که روزهای سخت را گذراندم
که یادم بیاید ، که خوشبختی در آینده منتظر من نیست
اول و آخرش همین است
و هر سال فقط مسئولیت ها بیشتر می شوند و پیچیدگی ها هم

Feb 9, 2009



all I want is to fly
in the blue sky
when I'm so fuckin high
my mouth gets dry
and I wanna cry
cuz u seem so shy
oh baby baby try
we are too young to die!

tell me why why why?
u told me a lie
when I wanted to buy
a symbolic tie!
but baby lets try
don't tell me goodbye
just hang me up to dry
I've got a pair of eye(s)
but when i wanna cry
they go fuckin dry
hala vay vay vayyy!
baby lets apply
for that uni in Shanghai!
then I'll make you some pie
u'd like it. Aye?
oh baby baby try!
we are too young to die
.

written by: AlmaSadaf

Friday November 30, 2007

Feb 7, 2009

چمدانم باز وسط اتاقم افتاده
باز هم سفر،
چمدان، با اینکه فقط حجمی بی معناست مدام به من یادآوری می کند که هیچ چیز در زندگیم ثابت نیست.
همیشه باید رفت و انتظار غیر منتظره ها را داشت.

Jan 25, 2009

همان موزیک های همیشگی
حس امنیت در عین بیگانگی
به شهرم فکر میکنم ، به تناقض هایی که او نمی داند از چه جنسی هستند
و اینکه خاکستری چشمانش شب ها براق تر می شود
با زبانی که برایم بیگانه است، از همیشه راحت تر بیان میشوم
می گوید: یو الویز هو دیس سد لوک آن یور آیز
و من به شهرم فکر میکنم و خاکستری آسمانش.