Mar 27, 2006

کسی این دور و بر نیست که مرا بغل کند.
من هم مجبورم باز خودم را به آغوش کلمات بیندازم و با انگشتان سرد و بی ریختشان که روی پوستم ناشیانه میلغزند خودم را آرام کنم.
نمیدانم هم طعم گس زیر زبانم به خاطر این هوای گرفته بهاری است یا رفتن تو.
مزه اش چیزی شبیه غم است. تیز و بی حس کننده.
چیزی از همین جنس در دلم مشغول تولید مثل است و آنقدر سنگینم کرده که به سختی از جایم بلند میشوم.
دوگانگی این هوا هم دیوانه ام میکند. به قدری خوب است که آدم را افسرده میکند.
فییییییییییین!
از دنیای به این بزرگی بدم می آید. انقدر بزرگ است که من هر چقدرهم کش بیایم نمیتوانم سرم را روی گودی گردنت بگذارم.
آلما هم 4،5 ساعتی آن طرفتر است. چه فایده! لحظه ها انقدر محکم مرا چسبیده اند که امکان ندارد خودشان را فدای بازماندگانشان کنند. 4،5 ساعت در دنیای امروز یک مسافت خیلی خیلی زیاد است که برای ذهن کوچک من قابل فهم نیست.

Mar 3, 2006

خورشید هر روز بی رحمانه طلوع میکند.
من هم سرم را زیر لحافم میکنم و وانمود میکنم که هنوز هوا تاریک است و هیچ کاری نباید انجام دهم.
روشنایی ولی کارش را بلد است. از لا به لای کوچکترین درزها رسوخ میکند و پشت پلک هایم را آنقدر سنگین میکند تا کلافه شوم و بازشان کنم.
همه چیز دوباره شروع میشود. افکارم قبل از اینکه هر کاری را شروع کنم به وسط آنها میدوند و برای انجام کوچکترین چیزها آنقدر دلیل میخواهند که فقط دلم میخواهد هوا زودتر تاریک شود و بی حس روی تختم بیفتم و به هیچ چیز فکر نکنم. همه اینها به خاطر انزوای احمقانه ام است از همه چیز. زندگی ام انقدر از هدف های ساده و عادت وار تهی شده که بزرگترین تفریحش شده تراشیدن سوالات مسخره ای که هیچ جوابی ندارند و نداشته اند.
انگار یکی دو ماه است متولد شده ام. هر روز شگفت زده میشوم وقتی مادرم را میبینم که این همه زندگی کرده.
آنوقت خود من شده ام دلیل گذشتن زندگی چند نفری که درست هم نمیشناسمشان. احمقانه تر از آن، در چشمان کسی که من هم خوب نمیشناسمش هیچ چیزی دلیلی نمیخواهد.