Jun 27, 2005

تابستان با بوهای عجیب غریبش.
با لحظه هایی که مثل هوای مرطوبش به بدنت میچسبند.
با آفتابی که دستت را طلایی میکند.
تابستان و روزهای طلایی چسبناکش.
روزهای قاپ قلپ آب خوردن.
تابستانی که من و تو را چندین سال پیش آبستن بود
فصلی که همیشه بیشتر از همه از او توقع میرود.
و امسال وقتی رسید آرام در گوشم گفت :
all will pass, will end too fast, u know

Jun 21, 2005

دنیا را دایره های تو در تو پر کرده.
پشت همه چیز دیالیکتیک خود نمایی میکند.
هر چیزی که وجود دارد متضاد خودش را هم به وجود می آورد و همیشه روزی این دو از جدال با هم خسته میشوند و واحد جدیدی را به وجود می آورند. واحدی مثل قبل . شاید بتوان گفت کامل تر یا مطابق تر با حال. تز جدید باز برای ادامه حیاتش متضاد خودش را می آفریند و این همین تضادهاست که زندگی را به جریان می اندازد.
همه چیز در حال رفت و برگشت است. بالا میرویم و پایین می آییم. دنیا پیچیده میشود. شکل زندگی ها عوض میشود. فردیت ها بزرگ میشوند. زندگی اشتراکی مفهومش را از دست میدهد. از همان اوایل زندگی در مدرسه حسابت از بقیه جدا میشود. با عددهایی از بقیه متمایز میشوی. عددها یادمان میدهند که اول و آخر همه چیز خودمان مهمیم. هدف ها روز به روز شخصی تر میشوند. و چه جذاب بود زندگی در دورانی که همه برای زندگی کردن کنار هم کار میکردند. و باز هم برگشتی خواهیم داشت به یکی شدن ولی به شکلی جدید. آن روزهایی که فردیت در بزرگترین شکل وجودیش خود نمایی کند از همان جا کمرنگ میشود.
اینها را مینویسم تا آرام شوم. تا بیشتر باورم شود که زندگی فقط بالا پایین شدن دو صفحه ترازوست و همه چیز عوض میشود. پشت روزمرگیهای عادی دلت برایم تنگ میشود. پشت روال عادی در حال جریان تمایلات جدید نامرئی بوجود می آیند و رشد میکنند. اینها تحمل سختی ها را برایم آسان میکند. هر روز وقتی زانوهایم را بغل میکنم و روی تختم به کلد پلی گوش میدهم اینها را برای خودم تکرار میکنم و لبخند میزنم. لحظه ها آرام از کنارم عبور میکنند و انقدر بازی های مختلفی میتوانم با آنها بکنم که بهترین همبازی به نظرم می آیند.
و این روزها نتیجه های جالب میگیرم و نمیدانم به خاطر خوب دیدن سیر عادی زندگی است که اتفاقات غیر قابل پیش بینی به نظرم خیلی عجیب می آیند و یا با دید خودم جریان زندگی ام را عوض کردم.
چندان اهمیتی ندارد.
دفترم را از بین خاطرات بایگانی شده بیرون میکشم. ار آخرین نوشته 7.8 ماهی میگذرد. و چقدر همه چیز دور به نظر می آید. دنیای آن روزها دنیای خاکستری امروز نبود. دنیای سفیدی بود که کوچکترین لکه ها کثیف و چرکش میکردند. آن روزها خودم را پشت سفیدی قایم میکردم و فکر میکردم از پس همه چیز بر می آیم و بعد که صفحه سفید از جلوی چشمانم حرکت کرد در چیزهایی گیر کردم که حتی فکر میکردم برایم مهم نبودند. و چقدر همه اینها دور بودند!
و چقدر امروز و این کامات دور خواهند شد.

Jun 16, 2005

من از پشت تاریکی شب اینجا با یه پنجره میام تو روشنی روز تو.
فرقی نداره که روشنه یا تاریک. جفتمون جذب عمق نگاه یک عکس میشیم.
من از اینجا به این همه فاصله فکر میکنم و این فاصله بیشتر بهم جسارت نزدیکتر شدن میده.
فاصله انقدر زیاد هست که همه تضاد ها رو تو خودش حل کنه.
سرما و گرما یا روز و شب همه یکی میشن.
همه چیز صرفا تو یه پنجره خلاصه میشه که همه مفهوما توش مثل خمیر شکل میگیره و بعضی وقتا ته دلمون از ترس خالی میشه.
هیجان انگیزه.

Jun 11, 2005

مهمونی میخوام
مهمونی
با موزیکای خوب
دامن کوتا
برقصیم هی
یکی ما 2 تا رو مهمونی دعوت کنه لطفا.
متشکرم

Jun 8, 2005

دلم یه آدم میخواد. همش یه دونه. از اینایی که بدونه کی باید دستتو بگیره و وقتی کنار خیابون نشستی و بلال گاز میزنی و حواست به هیچی نیست یواشکی نگات کنه. از اینایی که وسط خیابون ازت لب بگیره .
انقد میتونم الان یه ساعت تموم گریه کنم.
میام تو اتاقم
وینمپ رو باز میکنم. همون پلی لیست تکراری. placebo میخونه.
دور و برم رو نگا میکنم. تاپ سفید کوتاهم رو از رو تخت برمیدارم و میذارم تو کمد.
بطری آبی که آلما جا گذاشته کنار کامپیوتره.
فکر میکنم نگهش دارم. دفعه ی بعدی که خواستیم الکل ببریم بیرون به بدبختی دفعه پیش نیفتم.
لیوان چایی از دیشب رو میزه. فکر میکنم دفعه بعد که رفتم بیرون با خودم میبرمش.
با ناخنم رو پام خط میکشم. خط ها سفید میشن.
میام دم پنجره . صدای این نور افشانا میاد. فوتبال تموم شده حتما. فکر میکنم تنها کسیم که الان دارم وبلاگ آپدیت میکنم.
با آهنگه میپرم بالا پایین. تموم که میشه میفتم رو تخت.
موچین رو برمیدارم و ابروهامو برمیدارم.
از اتاق میرم بیرون. همه جلو تلویزون نشستن.
در یخچالو باز میکنم . از تو بطری شیر میخورم. همیشه دوست دارم به جای لیوان از تو یه بطری گنده آب بخورم یا از تو یه قابلمه گنده که بغلمه غذا بخورم. یه جوریه
دور و برم رو نگا میکنم
بر میگردم به اتاقم
لیوان چایی هنوز رو میزمه. فکر میکنم دفعه ی بعد میبرمش.
creep میاد. گریمم پشتش.

Jun 7, 2005