Aug 8, 2013

همیشه از رفتن به دکتر زنان وحشت داشتم. وحشتی که احتمالا خاص من نیست و گریبان گیر بسیاری از امثال من است. اولین بار که دکتر زنان رفتم کابوس بود. احساس میکردم از دکتر گرفته، کسانی که در اتاق انتظار نشسته اند، منشی پاچه ورمالیده کلافه، تا حتی جسم فلزی سرد دردناکی که داخل واژن آدم میکنند، قضاوتم میکنند. سعی میکردم طوری رفتار کنم که کسی فکر نکند خدایی نکرده دختر خرابی چیزی هستم. انقدر مظلومانه مینشستم و سر به زیر جواب منشی دکتر را میدادم، انگار در محکمه ی دادگاه آدم کشی ام.
هر بار که در ایران به مطب دکتر زنان میرفتم نگاه میکردم ببینم غیر از من کسی آنجا نشسته که حلقه دستش نباشد، معمولا هم پیش نمی آمد. لامصب ها همه حلقه داشتند. یکی دو بار حتی برای فرار از سوال مسخره ی ازدواج کردین؟ انگشترانگشت وسطم را برعکس مثل حلقه می انداختم به انگشت کناری اشاره که هیچ وقت هم کمکی نکرد. هر بار که میخواستم معاینه شوم، با خودم از قبل تمرین میکردم که اگر دکتر پرسید ازدواج کرده ای، بگویم بله. رسم مسخره ی دکترهای ایرانی است. اگر بگویی ازدواج نکرده ای به این معنا است که باکره ای. ولی هر بار، در لحظه جواب دادن، گفتن اینکه دروغ انقدر بزرگ به نظرم می آمد که میگفتم نه... ولی! این ولی را که میگفتی سر دکتر از روی فایل و نسخه و هر چیزی که جلویش بود بلند میشد و یک جوری زل میزد به آدم انگار جذام داری . قضاوتی که در نگاهش بود مرا میکشت، حتی اگر فقط نمودش در تعجبی خفیف بود. نگاه دکتر آشنا بود، شبیه نگاه ناظممان بود وقتی در کیفم نوار نیروانا پیدا کرد. نمیدانم چه طور تحت شستشوی مغزی نظام آموزشی جمهوری اسلامی بودم، که با وجود اینکه خودم و خانواده ام کارهایی که آنها گناه میدانستند را روا میدانستیم، وقتی جرمم کشف میشد، چنان احساس گناهی میکردم، انگار مرتکب قتل شده ام. نگاه های مطب دکتر زنان همان حس را در من زنده میکرد. خودم هیچ حس گناهی نداشتم ولی میدانستم که از نظر ناظران، محکومم!
معیار ما در تهران برای دکتر خوب، دکتری بود که در نگاهش قضاوت نبود. آلما یک بار به من گفت که فلان دکترکارش خیلی خوب بود و مهم تر از همه به جای سوال رایج مسخره ازدواج کردین، میپرسد رابطه داشتین؟ خب خودش قدم مثبتی به جلو است. برای رهایی از این حس بیگانگی از بیمارهای دیگر بعضی وقت ها دست جمعی دکتر میرفتیم. یک بار ۴ تایی بودیم . مطب پر بود و ما باید چند ساعتی صبر میکردیم. ماهم با مانتوهای رنگی و گل منگولی مان نشستیم کف زمین و باهم حرف میزدیم. تمام نگاه ها به سوی ما بود ولی برایمان اهمیتی نداشت. نمیدانم چه شد که سه نفر دیگر مجبور شدند قبل اینکه وقتشان برسد بروند و من ماندم و همه ی آن نگاه ها. انقدر سنگین بودند، که از روی زمین بلند شدم و جمع و جور گوشه ای ایستادم. کتابی هم از کیفم در آوردم که فکر نکنین حالا چون لباسام رنگیه و روی زمین نشستم ، یعنی آدم جلف و بد کاره ام.
مانده ام که اصلا اینطور فکر میکردند، اصلا مگر نظرشان برایم مهم بود؟
پرت شدم جاهای بیربط. 

خلاصه که الان در مطب دکتر زنان در برلین نشسته ام. از در که وارد شدم طوری با حسادت به زوجی که با بچه شان نشسته بودند نگاه کردم، که خودم جا خوردم. برای لحظه ای احساس کردم که حضور آنها از حضور من مشروعیت بیشتری دارد این حس لعنتی گناه، این ترس از دختر بدی بودن، هنوز هم جایی این ته وول میخورد و حال مرا خراب میکند.