Aug 30, 2012

تلخ ترين و بي حس كننده ترين حس دنيا است شايد...
وقتي يكي از عزيزترين آدم هاي زندگيت غصه مي خورد، بغض مي كند و قورتش مي دهد، لبخندش كمرنگ و خسته مي شود و درد مي كشد، در حالي كه دليل همه اش تو هستي.
وقتي ميخواهي شريك دردش باشي، محكم در آغوشش بگيري و بگويي كه حالش بهتر خواهد شد، كه دوباره روزهاي قشنگ خواهند آمد ولي نمي تواني. بايد دور بايستي و نظاره گر كوچك شدنش باشي.
وقتي دلت براي حركاتش، شوخي هايش، راه رفتنش ، خوابيدنش، خنده هايش و هر چيزي كه مربوط به اوست انقدر تنگ ميشود كه انگار روي دلت وزنه گذاشته اند. ولي بايد بروي چون چيزي در تو گم شده، چيزي سر جايش نيست و حتي نميداني اين جاي خالي كي و از كجا آمده.
چطور وقتي خودت نميداني چه ميخواهي او را آرام كني؟ با چه رويي به چشمانش نگاه كني و بگويي كه همه چيز خوب خواهد شد وقتي با رفتنت دلش را شكستي.
خيلي نامردي است. نبايد به ما آدم ها حق داد!
به من نبايد حق داد.
من و آدم هاي مثل من را بايد از دنيا بيرون كرد كه هيچ كس نماند كه اعتماد بقيه را بشكند. مگر خودم همين جا ديگري را مواخذه نكردم؟ انقدر باورهايم جلوي چشمم شكست كه براي خودم هم عادي شد و حالا از بين اين همه آدم، بايد دل بهترين و خوش قلب ترين و سالم ترين آدمي كه در زندگيم ديده ام را بشكنم تا دينم را به دنيا ادا كنم!
من را بايد تكه پاره كرد.

Aug 25, 2012

I had pushed depression so far away for so long that it only dared to come back in its strongest state of being.

Aug 16, 2012

آدم در وبلاگ خودش هم راحت نيست ديگر