Oct 29, 2010

من هیچ وقت آدم کش دادن و عقب انداختن نبودم
همیشه به طرز حرص آوری برنامه ریزی شده و دقیق بودم
از آنهایی بودم که در دوران مدرسه احتمالا خیلی ها حالشان از من به هم میخورد انقدر که همیشه همه ی کارهایم را مرتب و به موقع تحویل می دادم.
پرفکشنیست حاکم بر شخصیتم هم عامل مضاعفی بود که به طرز بیمار گونه ای بخواهم همه ی کارهایم را کامل و به بهترین شکل انجام دهم. واقعا نمی فهمیدم آدم هایی را که همیشه هزار کار انجام نشده دارند و از خودشان شاکی اند ولی عوض اینکه کاری کنند گوشه اتاق شان می نشینند و مثلا موزیک گوش می دهند.
ولی چند وقتی است که روند همه کارهایم عوض شده
گاهی چند روز طول میکشد که لیوان خشک شده ی چایی را از اتاقم به آشپزخانه ببرم
یا هر روزمی دانم که باید ایمیل های مهمی بزنم که حرص شان را میخورم ولی در عوض روی تختم ولو می شوم و فیلم میبینم.
حجم کارهایی که باید انجام بدهم روز به روز بیشتر میشود و گزینه های جدید که بعد از تمام شدن یک مقطع دیگر در زندگیم مقابلم قرار گرفته اند انقدر گسترده و بی در و پیکراند که نهایت کاری که میکنم این است که به کسی زنگ بزنم که خیلی وقت است باید میزدم و از این طریق احساس مفید بودن کنم.
آدم ها هم هی می پرسند. حالا چی؟ بعد از این چه میکنی؟ آدم ها که هیچ. در و دیوار هم حتی طلب کار اند، تاریخ های روی پاسپورتم هم.
و من برای خفه کردن خودم و این همه صدای در مخم بدون هیچ اشتیاق قلبی ای یکهو پی اچ دی خواندنم گرفت . حالا حتی حوصله ندارم که به استادم ایمیل بزنم که قرارمان رو فیکس کنیم. هر چه بیشتر سوال پیچ میشوم، بیشتر وقتم را پای متفرقات می گذرانم. اصلا میخواهم در عدم باشم برای مدتی ببینم چه میخواهم از خودم.
علاوه بر همه اینها یک دلیل جدید هم برای برای تعویق انداختن همه ی کارهای دنیا پیدا کردم.
فعلا اوضاع همین است که هست

Oct 15, 2010

ای مردم
مگر بخیلید؟
بیایید و یکم به من توجه کنید

Oct 10, 2010

هر از گاهی،
چمدانی می آید و در گوشه ای از خانه ام جا خوش می کند
من که فضاهای خالی ام در تنهایی را از بر شده ام
در حضور هر حجم جدیدی، مجبور می شوم باز تعریف شان کنم
این حجم ها بعضی روزها روی شخصی ترین فضاهایم جا خوش می کنند
گاهی انقدر از وجودشان جایم تنگ میشوم
که آرزو می کنم برگردند سوار هواپیماهای شان شوند تا من بتوانم برگردم به ترتیب سابق ام
فکر می کنم روزی که بروند
دوباره مالک انحصاری فضاها و لحظه هایم می شوم،
طوری که می توانم هر جوری که می خواهم بچینم شان
....
می روند بالاخره و باز هم، عضوهمیشه ثابت زندگی ام، دوگانگی ، سراغم می آید
وقتی از پشت پنجره های قطار و خروجی فرودگاه برای آخرین بار خدافظی هایم را می کنم
برگشتن به خانه تبدیل می شود به بزرگترین عذاب
احساس می کنم تمام فضاهای خالی مرا می بلعند
زیر سنگینی نگاه این همه جای خالی منفجر می شوم
از روتین تنهایی هایم که بر همه چیز ارجحیت دارد بیزار می شوم
از این همه حصاری که دور خودم کشیدم.
این همه فاصله .
فاصله.
فاصله.
آرزو میکنم که چمدان برگردد سر جای خودش، اصلا همه محتویاتش را خالی کند روی زندگی من
ولی باشد
فقط باشد.

Oct 2, 2010

می خواستمش
از اولین باری که دیدمش
عاشق کس دیگه ای بودم ولی اون لحظه ته دلم با پستی تمام فکر کردم که کاش قبلا عاشق اون شده بودم. همین فقط. اولین بار که دیدمش این فکر اومد به سرم و بعد دیگه برام تکرار نشد. کلا بهش فکر نمی کردم. انگار یه جوری فقط ته دلم میدونستم که می خوام باهاش باشم ولی حتی برای خودم هم هیچ نمود خارجی ای نداشت. اصلا از اون به بعد حتی جاهایی هم که بود حواسم بهش نبود.

3، 4 سال بعدش یه شب خوابشو دیدم، خوابم رو دید. تو یکی از این شبکه های فیسبوک نما به هم گفتیم. از اون مسج دو خطی یه چیزی شروع شد. یه نیرویی که انگار جلوش گرفته شده بود خراب شد رو زندگی هر دومون.

اولین بار که جدا از واسطه هایی که قبلا ربط مون میداد بهم، همو دیدیم. آروم نشستیم موزیک گوش کردن، تو همون اتاقی بودیم که اولین بار دیده بودمش. داشتیم لایو یه بابایی رو نگاه می کردیم. انقدری نزدیک بودیم که احساس می کردم از گرمای نفس هاش روی پوستم دارم بنفش میشم. تا خرتناق هیجان بودم ولی همه چیز راحت بود، آشنا بود. آخ که چقدر ساده بود. چقدر جزئیات اضافه نبود. حرکاتم فکر نمی خواست. بی احتیاط و بی دغدغه بود.
شب شد، باید برمیگشتم خونه. بهم گفت بمون گفتم باید برم. نه اون ادا در آورد که یه جوری نشون نده که انقدر میخواد که همون شب اول بهم بگه بمون نه من از این افه تخمی ها اومدم که یعنی چی حالا چه خبره. جفتمون میخواستیم زمان متوقف شه و ما همون قدر نزدیک هم بمونیم. باید میرفتم ولی . به زور خودم رو کشوندم از اونجا بیرون، ده بار داشتم میرفتم و برگشتم. رسما نمی تونستم از صورتش بکشم بیرون. تا خود خونه با لبخند رانندگی کردم. اصلا می خواستم هم نمی تونستم لبخند نزنم. یه ساعت بعد رسیدم . انگار همه ی مولکول های بدنم داشت کشیده می شد سمتش. یکم بعدش همه خوابیدن و من هی توی تختم غلت می خوردم. تصویر های اون چند ساعت هی تو سرم تکرار میشد. یه لحظه زد به سرم، بهش اس ام اس دادم که بیداری؟ گفت آره. زدم دارم میام. پاشدم سوئیچ رو برداشتم و یواشکی رفتم بیرون (چه استرس خوشایندی داشت )

دم در اونجا که رسیدم حتی یک بارم از خودم نپرسیدم که آخه ک.س خل اینجا چی کار میکنی ساعت 2 شب. همینش بود که با همه ی قصه های دیگه ی من فرق می کرد. ساده بود. احتیاج به توضیح و تفصیل نداشت. رفتم بالا. درو باز کرد .جفتی خندهمون گرفت. حرف نزدیم زیاد. گم شدم لای بازوهاش و خوابیدیم. نه با هم، کنار هم.

ساعت 7 بیدار شدم. از خواب پاشدن کنارش حتی تو روشنایی روز هم عجیب نبود. می خواستم بیدارش نکنم . مانتو مقنعه م رو خیلی آروم پوشیدم . براش یه یادداشت گذاشتم و اومدم صورتش رو بوس کنم برم که بیدار شد. نمیخواستم بیدار شه، بیدار که میشد وسوسم میکرد که نرم و منم نمی تونستم مقاومت کنم ولی اصلا نذاشتم از جاش تکون بخوره .آروم گفتم بخواب، یه کلاس مهم دارم باید برم. یادمه توی سالن ادبیات بودم. طبقه ی اول. نیمکت ته سالن. هنوز هم یاد نگرفته بودم لبخند لعنتی رو کنترل کنم. مثل وقتی که آدم ماشروم میزنه فکر میکنه همه میدونن الان که تو ماشروم زدی، احساس میکردم همه الان میبینن که به من دیشب چی گذشته. که انگار هزار تا پروانه ی زنده قورت دادم. بررسی مسائل اجتماعی ایران داشتیم ساعت 8 و من که سر کلاس استاد مورد علاقم بودم مثلا، بیشتر از 10 ثانیه نمی تونستم روی حرفاش تمرکز کنم. یادمه که از اون سه ساعت کلاس هیچی یادم نموند.

اینجوری شروع شد. زیاد بود. سنگین بود. خسته میشدم یه وقتایی از حسه. ازم میزد بیرون. هر چی میخواستم به انحصار بگیرمش وحشی تر میشد. نمیدونستم باهاش چی کارکنم. داشت ریشه میداد توی همه ی شاخه های زندگیم. از هر طرفش میچیدم از جای دیگه بلند میشد. عصبیم میکرد، دیوونم میکرد و در عین حال به اوج می بردم. بلد نبودم تعادلش رو نگاه دارم. زیر سنگینیش نمی تونستم موازنه ام رو حفظ کنم. میخواستمش و ازش بیزار بودم. نالمن شده بودم. با کوچکترین ضربه ها متلاشی می شدم. معتاد بودم. مریض شده بودم. داد میزدم، عصیان می کردم ، بهانه می گرفتم، هلش می دادم عقب و بعد گله می کردم،به امید نعشگی بعد لبخندش. چاله هام عمیق تر بود اون موقع. کودک تر بودم. زورم بهش نمی رسید.
تموم شد بالاخره. مثل خیلی قصه های دیگه. سخت گذشت. یک مدتی هم اصلا نگذشت. کلا یه قسمتی از من باهاش تموم شد. بعد اون دیگه هیچ وقت دلم نلرزید. اون ولی بقیه ی قصه مون رو ادامه داد ولی با یکی دیگه. یا حداقل از این بیرون این شکلی بود.

دور شد. غریبه که هیچی. غریبه ترین شد.

نمیدونم چرا یادش میفتم. اصلا نمیدونم گفتن اینا که چی! نمیدونم چرا از یه سوراخ های بی ربطی میاد بیرون. نمیدونم حتی بهش چه حسی دارم. این قسمت گذشتم بی حسم میکنه.

خیلی گذشته. این روزا، با همه ی بالا و پایین هاش خیلی بیشتر احساس تعادل دارم. از هر چی آشنا و راحت بود کندم و بریدم تا بالانسم رو روی محوریت خودم پیدا کنم. از خونم، کشورم، دوستام، زبان مادریم، عادتام، شکل خوش گذرونی هام، از گذشته و خاطراتش، و خیلی از چیزایی که هویتم رو تعریف میکرد فاصله گرفتم. روی مرکزیت "تنهایی" همه زندگیم رو واسه خودم باز تعریف کردم. انقدر که ته دلم انگار میدونم که شاید دیگه دیوونه نخواهم شد. منطقی بودنه یا بزرگ شدن یا محافظه کاری بزدلانه نمیدونم. فقط یه وقتایی مثل سگ دلم تنگ میشه واسه اون حسی که انگار یه عالمه موجود دارن توی دلت بال میزنن. نه به شکل استعاری. از اینا که واقعا حس میکنی. یکم مثل استرس قبل سخنرانی مثلا! ولی یه چیز خوشایندی داره این یکی. مثل درد کبودی که درده ولی دوس داری فشارش بدی. از اینا که 3و4 سالی هست تجربه اش نکردم دیگه. دوست دارم تسلط الانم رو ولی چرا دیگه هیچی به صورت خوشایندی ترسناک و مهیب نیست؟ اصلا چرا دیگه هیچی نیست این همه وقته؟ چرا من انقدر افراط و تفریطم؟

جدیدا دو سه ماهیه دوست دارم برگردم یه جاهایی از گذشته رو دوره کنم و با امروز مقایسه ش کنم. معمولا حس خوبی بهم میده. احساس میکنم الان زیر پاهام سفت تره. هی من جدیدم رو میذارم تو اون موقعیت ها و خوشم میاد از نتیجه هاش. ولی یاد این یکی که میفتم خالی میشم.

پاشم برم تو یه قاری یه مدت و فقط واسه خودم باشم