Dec 21, 2008


suddenly
The world is too big
Yet, I don't feel like I fit into it

Oct 21, 2008

من
شخصیت داستانی بودم
که اشتباهاً
زنده شدم!

Sep 24, 2008


In this world there is a painful progress
longing for what we've left behind
and dreaming ahead

Sep 22, 2008

این مسئله از بچگی واسه من سوال بوده که
وقتی با لگد برنی تو تخم یه بابایی
دقیقا چه حسی بهش دست میده!

Aug 9, 2008

روزهایی که خودم را در خانه محبوس می کنم
کاملا فراموش میکنم که چیزی به نام زندگی بیرون وجود دارد.
خیلی ساده با لوازم خانه همزاد پنداری میکنم.
ساعت ها با مبل جلوی تلویزیون یکی میشوم و وجودم را در حد جناب مبل تقلیل می دهم.
بعد از چند ساعت انقدر کسل می شوم که فکر میکنم همیشه فقط همین بوده و غیر از این وجود نداشته
حتی عکس های روی دیوار اتاقم خیلی غیر واقعی به نظرم می آیند. انگار فضاهای رنگی و صورت های خندان هم نقش هایی فانتزی اند.
این تصاویر گذشته خیلی ترسناکند
جدیدا فکر میکنم حتی قرار نیست به آدم حس خوبی بدهند، حس های این تصاویر منجمد نمی شوند و از پشت شاتر دوربین بیرون میریزند. فقط به طرز دیوانه واری آدم را تبدیل به موجودات نوستالژیکی می کنند.
شاید هم نه! راجع به این چیزها هم حتی دیگر نمی توان قانون داد.

حوصلم سر رفته خب!

Aug 7, 2008

من ورژن مدرن شده ی مادرم هستم + مقداری جهش ژنتیکی و گرایشاتی به هنجار شکنی که ناشی از تناقض های جامعه پذیریم هستند. شاید بیشتر هم رویا پردازی می کنم!

Aug 1, 2008

اگه اتفاق مهمی به زودی در زندگیم نیفته
من چاق میشم

Jul 15, 2008

من
میخوام
حباب سواری کنم.

Jul 12, 2008

او هر شب می آید
اینجا را نارنجی می کند
قصه می گوید
من هم سیگار به دست کتابم را ورق میزنم
چشمانم بین فضای نارنجی و آبی حرکت می کنند
جان بارت قصه ی دیگری می گوید
او هم می داند من چه می خواهم
پابه پای کتابم قدم های کوتاه بر میدارد
من هم تماشا می کنم
همین

Jul 11, 2008

علی رو می خوام
می خوام برم پیش علی

Jul 4, 2008




I miss you
Like nothing
It's just a feeling
Made of tears
I miss you
Though I am not sure if I know you
I miss you
As if you were here just yesterday
Miss you like a child
Like nothing!
Like a talking gold fish
A schizophrenic
With mixed up flashes
Silence and sunshine
I feel nervous
Left out
Cold hearted
Blue
I miss you
Something that doesn’t exist
That I don’t even know.
Miss you
Forever.

Jun 20, 2008

چیزهایی در دنیا وجود دارد
که هیچ جوابی ندارند
نوشتن سخت شده
مسائل زندگی من در پیچ و خم ها سادگی شان را از دست داده اند
در هم گره خورده اند
از هر جایی شروع می کنم انتهایی پیدا نمیکنم
ته خط هایم یک گره ی سیاه است.

Jun 19, 2008

زندگی آن روزهایی بود که درختان و گلها آنقدر چیزهای کشف نشده داشتند که مرا ساعت ها مشغول می کردند.
روزهایی که آنقدر بازی می کردیم که زمان مفهومش را از دست میداد و وقتی همسایه مان شلنگ را از حیاط خانه اش بیرون می آورد تا باغچه را آب بدهد، التماسش می کردیم که فقط یک دقیقه بگذارد ما آب بخوریم
زندگی همان قلپ قلپ آب خوردن ها بود و جنگ بادکنک و سیب زمینی با پسرهای کوچه مان
زندگی حوض حیاط مادربزرگم بود که شنا کردن در آن بزرگترین گناه روی زمین بود.
زندگی گل های باغچه بود که با آنها آدمک درست می کردیم و پدربزرگم با چوب دور حیاط دنبالمان می کرد.
زندگی مسابقه های دوچرخه سواری سر یک بسته چیپس بود که به اندازه ی تمام امتحان های امروز اهمیت داشت.
زندگی خنده های یواشکی سر کلاس ها بود و نامه نگاری ها
عشق های کودکانه و ناهار بعد از مدرسه و آنلاین شدن.
آن روزها فکر می کردم که فقط آدم بزرگ ها می دانند زندگی چیست.
زهی خیال باطل

Jun 12, 2008

اگر هم خدایی وجود داشت
سال ها پیش قهر کرده و رفته
احتمالا هم موجودات باحال تری در یک کهکشان خیلی دوری برای خودش ساخته که با اونا بیشتر حال می کنه
دیگه وقتشه ما هم گت اوور شیم

Jun 10, 2008

خودمان را مسخره کرده ایم
زندگی همین گهی است که هست
هیکل گنده کرده ایم تا یاد بگیریم مرگ همچین بد چیزی هم نیست
و بعد انتظار فرا رسیدنش را بکشیم
گاهی هم حال کرد همان وسط یکهو اجل آنی فرا می رسد
که فلان شویم

May 28, 2008

هر بار که چشمانم را می بندم انگار برای لحظه ای چیزی از وجودم جدا می شود.
هاله ی سفیدی دور دنیای بیرون پیله بسته
تصور می کنم شاید همه این چند هفته ی اخیر ، خواب بودم!
هر لحظه ام گویی با نیمی از وجودم زندگی می کنم و نیمه ی دیگرم مرده است.
دنیا گنگ است، همانطور که در مستی می شود.
کسی برایم اینجا آهنگ عاشقانه ای می خواند
و من به دوردست ها خیره می شوم
من گیر کرده ام، در بند چیزی که دیگر آن را نمی شناسم
چیز زیادی هم نمانده، به جز لحظاتی که از زیر خاطراتی که پاره پاره شان کردم، لیز خورده اند.
من تسلیمم.
قبول می کنم که هیچ چیز مطلقی در دنیا وجود ندارد
و همه چیز آن طور که می خواهم پیش نمی رود.
فقط می خواهم بخوابم.
بدون وحشت، پرش های احساسی و نگاه ها و تماس های تکه تکه شده.

May 15, 2008

من حوصله ندارم
حتی حوصله ندارم که اشک هایم را با کسی تقسیم کنم
فقط در اتاقم خودم را محبوس می کنم
می خوانم و می نویسم
تگاه های نگران پدرم هم عاملی مضاعف می شود که در اتاقم بمانم
معذبم می کنند
جواب می خواهند
آنقدر در پیچ می اندازتم تا جایی می شکنم
فریاد می زنم که از من توقع نداشته باشد که انسان ها را همیشه بفهمم
که حق ندارد از من بخواهد که خودخواه نباشم
که مادرم حق نداشته وقتی در شرایط سختی زندگی میکرده من را پس بیندازد
من نمی خواهم درکش کنم!
به من می گوید که چطور از آنچه برایش بهتر بوده گذشته
چون خودخواه نبوده و یا خودخواهی اش نمود دیگری داشته
شاید خودخواهی اش در توان نداشتن در نگاه کردن به صورت کسی بوده که نمی خوانسته او را برنجاند
پدر من مانده، آستانه تحملش را بالا برده و معتقد است که زندگی همین است
و تا جایی که می توان باید ساخت
من منفجر می شوم از اینکه چنین عقایدی هنوز وجود دارند
می خواهم خودخواه بمانم
زندگی همین نیست
و آدم ها می روند
دنبال آنچه برایشان بهتر است
و آنقدر تو را می رانند
که اصلا فرصتی پیش نیاید که در چشمانت نگاه کنند
کسی به من میگفت که اتفاقی می افتد که به نفع جفتمان است
و من هر روز می شکنم، به نفعم است لابد!! نمی فهمم!
من صدای زندگی در خانه مان هستم
صدایی که نبودنش افسرده کننده است
من هر روز و هر لحظه بغض دارم
احتمالا به نفعم است!
من هر روز نیازهای جنسی ام را مخفی می کنم
نگاه های خریدارانه حالم را به هم می زنند
دستانم لمس نمی شوند و می لرزند
و من دورتر می روم
فقط رویم را بر می گردانم و پشت دوستانم قایم می شوم
مست می شوم و گوشه ای دنج می خوابم
من مسئول منم
این درست نیست که همه چیز انقدر ساده باشد
پدر من حق ندارد تصور من را به هم بزند
چون کسی که من عاشقش بودم قول هایش را شکست
و وقتی نگاهش می کردم ، رویش را بر می گرداند
چرا ناراحت شود
او کسی را دارد که برایش همان لالایی ها را بخواند
من مسئول منم، نه او نه هیچکس !
و دنبال جای خشکی روی بالشم می گردم!
پدر من حق ندارد مسئولیت احساسات کس دیگری را هم به دوش بکشد
هیچ کس حق ندارد
چون زندگی کثیف است
لابد به نفع مان است!
من دختر بداخلاق جدی گروهمان هستم
که دلم برای پسری که از هر بهانه ای استفاده می کند تا راجع به درس ها از من کمک بگیرد، دلش می سوزد
توجهش به جزئیات کارهایم مرا متحیر می کند و من سعی می کنم همان طور بی تفاوت با نگاه همیشه ثابتم جوابش را بدهم
به من مربوط نسیت
من فقط مسئول منم
من که تعهدی ندارم
من که قولی ندادم
حتی اگر داده بودم
چه چیزی در داین دنیا مانع می شود که آدم ها قول هایشان را بشکنند؟
هیچ کس هم نیست که یقه ی آدم را بگیرد
در این دنیا باید دوید، با سرعت و گذشته را پشت سر گذارند
و فقط کافیست که کمی سرعتمان کم شود
این روزها من در وقفه های زمانی می افتم
به عقب می روم و در سکون نگاه می کنم
وقتی آدم کند تر از جهان حرکت کند
صداها کش می آسند و ترسناک می شوند
حجم ها شکل واقعی شان را از دست می دهند
و آدم می ترسد
من می ترسم
همه چیز تغییر می کند
همه چیز تغییر می کند
و
من
می شکنم
در هر گذر می شکنم

Feb 15, 2008

وقتی آدم کارهای زیادی برای انجام دادن دارد
و باید تعداد زیادی مقاله بخواند
و با چند استاد در اسرع وقت تماس بگیرد
مغز به عنوان عامل همدست وجه توجیه کننده ی آدم ، توجهش به همه مسائل حاشیه ای چندین برابر می شود
برای من به این ترتیب عمل می کند:
اولین توجیه منطقی این است که چون دیر به خانه آمده ام نمی رسم که امشب کاری کنم پس چه بهتر که فیلم ببینم به خصوص که فیلم پرسپولیس باشد که اصلا برای من خیلی هم مفید است و میتوانم پدر و مادرم را هم به دیدنش دعوت کنم و باعث استحکام جو خانواده شوم!
بعد از آن مرحله ای است که مهم نیست چقدر دیر است چون با دیدن دختر کوچکی که می خواست آخرین پیغمبر شود و کاری کند که همه آدم های فقیر روزی یک بار مرغ سوخاری بخورند یاد 5 سالگی خودم می افتم که می خواستم وقتی بزرگ شدم یک مغازه دار شوم و همه چیز را به همه 1 تومان بدهم! و بعد آنقدر پر میشوم از تناقض که باید بنویسم
من هنوز همان دختر 5 ساله هستم با رگه هایی از بدبینی.
عدالت برای من البته دیگر مساوی با برابری نیست.
ولی من در تناقض بین آگاهی و بی تفاوتی خودم معلقم.
جامعه شناسی خواندنم از یک طرف راهی است برای شناختن این نابرابری ها و از طرف دیگر آنقدر سنسورهایم را به این مسائل بی حس کرده ام که حتی وقتی میخواهم ببینم هم به سختی میبینمشان.
هر روز از کنار مسائلی میگذرم که ناراحتم می کنند و سعی می کنم نبینمشان
سلول های سرطانی توجیه گری در من این مواقع به طرز فوق العاده سریعی تکثیر می شوند. من نمی توانم در مورد خیلی از چیزهایی که میبینم کاری بکنم پس چرا خودم را ناراحت کنم؟
خب پس بهتر است که نبینم.
و امروز می دانم که در مورد خیلی از این چیزهایی که میتوانم کاری بکنم هم همان سیاست را در پیش گرفته ام . حتی برای خودم هم انرژی کافی نمی گذارم
و زندگیم را محدود کرده ام به همین دنیای مسخره کوچک دور خودم و همه چیز را با منطق و ارزش های خودم میسنجم و ارزیابی می کنم و متقابلا جواب می دهم.
من می خواهم یک عالمه کارهای بزرگ انجام دهم. اصلا هم آدم افسرده ی پوچ گرایی نیستم و خیلی هم به تغییر اجتماعی اعتقاد دارم. من یک عالمه کارهای بزرگ دارم و احساس میکنم خیلی از زندگیم را بیخود صرف مسائلی کردم که بیش از آنچه مهمند، وقتم را گرفتند پس کاری کنم که بعدها چنین حسی نداشته باشم!
البته صدف افسرده ی بی انگیزه ای هم هست که می دانم همین جاها پشت این کلمات قایم شده و می شناسمش

Jan 14, 2008


Well, people
since my blog visitors are increasing
Im deciding to give u a clue about my recurrent posts.
as u can see, In the last few months
I'm desperetly tryin to pass one of those "gettin over someone u love" things
here is the thing
we used to be lovers
lovers as he thought that "having me in his arms is the most valuable thing in his life"
but then things changed
and values changed
as they always do
so, one day we decided not to be lovers anymore
so I lost his arms!
he said I wouldnt, but that changed too
it sucked , u know , but thats life! hah?
long story short
Im tryin to cope with these new values
here's one:
he keeps answering my kisses with smiles
well, who knows? maybe I'm not a kissable type of person
and more like a person u smile at!
or maybe they're not that bad, they can mean like "tanx for ur kisses, they seem really nice, have a good day! "
or another pessimistic explanation like: "Oh no! not again!" in a polite way that doesn't need to be explained.
anyway. that's the story that makes me cry everyday on my way home.
hmmmmm... what a silly little girl!
Tanx for ur time.


P.S: I dont have any contagious deseases.