Oct 7, 2007

این روزها
وقتی قطره های باران به پنجره می خورند
آستین های بلوزم را تا روی انگشتانم پایین میکشم
و در لباس های زمستانی ام گم می شوم.
این روزها
ساعت ها Opeth گوش می دهم.
و در رویای بوییدن گردنت به خواب می روم.

Oct 4, 2007

دلم سیگار می خواهد
دلم می خواهد همه ی سنگینی روی دلم را دود کنم.
هیچ چیز دود نمی شود.
فقط در ذهن من اتفاق می افتد.
همه چیز در همین ذهن لعنتی است.
ایمان به هر پدیده ای، آن را عینی می کند.
و من روزی هزار بار با خودم کلنجار میروم
که دتس د وی ایت ایز
فکر می کنم یکی از جالب ترین خصوصیات زندگی همین غیر قابل یش بینی بودنش است.
با این حال نطفه ای در دلم شروع به رشد کرده که هر روز بزرگتر می شود.
نوعی ترس از آینده ای مبهم که نمی دانم به کجا می رسد.
تصمیم می گیرم که قدم های محکمی بردارم.
دانشگاه های بزرگ مثل هیولاهایی شده اند که باید به دهانشان راهی پیدا کنم
جایی که هیچ کدام از دوستانم نیستند،
جایی که وقتی به خانه برگردی همه چیز آماده در اختیارت نیست.
جایی که تو هزاران کیلومتر با آن فاصله داری و در هوایش نفس نمی کشی.
از ناراحتی مچاله می شوم وقتی پدر و مادرم را تنها تصور می کنم در حالیکه بزرگترین انگیزه شان شنیدن صدای ما از آن طرف دنیا باشد.
هزار و یک نگرانی دلم را میلرزاند و بعد از خودم خنده ام می گیرد.
زندگی 2 سال پیشم را با امروز مقایسه می کنم و به نگرانی های آن روزها میخندم.
همه ی این ها را می دانم ولی ته دلم خالیست.
احساس میکنم همه چیز در دنیا لق شده،
در این روزهایی که سرم مرتب گیج میرود و هر لحظه ممکن است با سر به زمین بخورم،
انگار دستم را به هر چیزی تکیه دهم فرو می ریزد.
انقدر میترسم.
انقدر مچاله می شوم در خودم.
انقدر گریه می کنم
تا بزرگ شوم.
تا آنقدر مجکم شوم که به هیچ چیز نخواهم تکیه کنم.