Dec 19, 2006

tu in havaa
I need somebody
تو هلد می تایت

Dec 9, 2006

مدتی است که زیادی از جزئیات تکراری زندگی لذت می برم.
نیاز خود تخریبی سرکوب شده ام این روزها از هر بهانه ای استفاده می کند تا توجهم را جلب کند.
بیچاره نمی داند روزهای سلطنتش به سر رسیده.
با این حال هنوز هم سعی می کنم از مستقیم نگاه کردن در چشم هایش پرهیز کنم.

Dec 1, 2006

snow!

این سرمای سفید احساسات مدفون من را شکوفا می کند.
فیلم هایی که می بینم مدام می خواهند یکنواختی زندگیم را یادآوری کنند، در حالی که من فقط ازشان می خواهم مرا به دنیای دیگری ببرند تا یکرنگی روزها برایم عذاب آور نشود. لعنتی ها!
این انصاف نیست که وقتی برف می آید کسی نباشد که آدم دستش را بگیرد یا اینکه کسی نباشد که آدم بخواهد دستش را بگیرد، اگرچه برای من این دو عبارت یک معنی دارند.
این فکرهای مسموم را هم من تولید نمی کنم، وقتی برای مدت زیادی بین 4 دیواری می مانم همه ی انگیزه هایم فاسد می شوند.
من دلم بچه می خواهد.
اوه! هدف های بزرگ من کجایید؟
کور شدم انقدر به این نقطه های نورانی دوردست خیره شدم.

Nov 16, 2006

ننوشتن من دو دلیل دارد:
اول اینکه به نظرم چیز زیادی برای نوشتن وجود ندارد
و دوم اینکه آنقدر چیزها برای گفتن وجود دارد که ترجیح میدهم چیزی نگویم.
شاید کمی تعادل روحی هم پیدا کرده باشم
یا برعکس.
شد 3 یا 4 دلیل!
البته معمولا این اتفاق برای من می افتد که نتیجه ای می گیرم و در بررسی همان نتیجه به نتیجه ی جدیدی می رسم.

Oct 9, 2006


Goddamn it,
an entire generation pumping gas.
waiting tables.
slaves with white collars.
advertising has us chasing cars and clothes.
working jobs we hate, so we can buy shit we don't need.
we're the middle children of history.
no purpose or place,
we have no great war,
no great depression,
our great war is spiritual war.
our great depression is our lives.
we've all been raised on television to believe that one day we'd be millionaires and movie gods and rock stars.
but we won't and we're slowly learning that fact.
and we're very, very pissed off!


Sep 17, 2006

من هم عمیقا معتقدم
که دنیا جای کثیفی شده
که برنامه های تلویزیون با ارزش های جدید احمقانه ای که تولید می کند حال آدم را به هم می زند.
من در عصری زندگی می کنم
که وجه مشترک هم نسل هایم افسردگی است.
آینده ی مبهم پیش رویم مرا هم دیوانه می کند
ولی من معتقدم این دنیا شدیدا ارزش زندگی کردن را دارد.
و آنقدر زیبا هست که هر چقدر در آن برینیم، بتواند حضم کند.

Sep 10, 2006

من دچار نوعی آلزایمر در احساساتم هستم ، هر چقدر هم در نگهداری کینه های درونم می کوشم نمی توانم از محو شدنشان خودداری کنم.
یکی از اصولی که این خاصیت من استوار بر آن است اعتقاد به این است که هر کس در هر شرایطی می تواند حق داشته باشد .
به همین سادگی!
و پدر بیچاره ام با آن ارزش های انسانی اش چقدر از این دیدگاه من می ترسد.
من از کودکی علاقه ی خاصی به ادیت کردن زندگیم داشتم. همیشه قسمت های بد را جدا می کردم و آنقدر دور از دیدم قرارشان می دادم که بعد از مدتی خودم هم باورم نمی شد اتفاق افتاده اند.
عکس هایی که دوستشان نداشتم پاره شدند، خاطراتی که نمی خواستم سوختند و بعضی اتفاقات از درون گذشته ام آنقدر تمیز بیرون کشیده شده اند که کوچکترین اثری هم از آنها باقی نمانده.
با دوستانم هم همین کار را میکنم، هیچ چیز آنقدر بزرگ نیست که با انسان بودنشان مقابله کند.
همین چند هفته پیش بود که از شدت عصبانیت نفسم بالا نمی آمد و امروز هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آید چرا نباید حالت را بپرسم وقتی دلم برایت تنگ شده!
من از یک سگ هم دیرتر شرطی می شوم . بعله!

Aug 16, 2006

پدر من نمی داند که دختر 20 ساله اش چقدر بیشتر از ظرفیت کم وجودش کثافت در این دنیا دیده است.
او صدای من را در حالی که هق هق گریه ام را در بالشم خفه می کردم نمیشنید.
پدر من نمی داند
او نمی داند که من از نوعی منطق ریاضی در رابطه هایم استفاده می کنم تا بتوانم راحت تر زندگی کنم.
نمی داند در دنیایی که سعی دارم بسازم از خود گذشتگی واژه ای بی مفهوم است.
نمی داند که رفتارهایش و این همه محبت که از چک و چانه اش می ریزد مرا دبوانه می کند و همه ی دیدگاه های مسخره ام را که برای کمتر ضربه خوردن ساخته ام زیر سوال می برد.
نمی داند که من از عمد سعی میکنم فداکاری هایش را نبینم تا در ایمانم به خودخواهی آدم ها خدشه ای وارد نشود.
نمی داند این بی توقعی افراطی اش خونم را به جوش می آورد.
و من آنقدر گیج میشوم از داشتن پدری که با هیچ چیز دنیای منطقی این روزها هماهنگ نیست که یکسره به طور ناخودآگاه هرکاری می کنم تا محبت هایش را نقض کنم و البته موفق هم نمی شوم.
پدر من نمی داند که دختر گند دماغ خنگش قدرش را می داند و چقدر دوستش دارد.

Aug 12, 2006


we live in a beautiful world
everyday
everyday

Aug 5, 2006

من زندگی قبلیم یک هیولای دو سر بودم که بزرگترین لذت زندگیش تماشای بازی دختربچه ها بوده.

Jul 26, 2006

لاو میت های عزیزم.
ایدئولوژی های پسرانه ی لوستان که دنیا را جای امنی برای زندگی می کند برای خودتان نگه دارید.
من در آن ها نمیگنجم.
من حاضر نیستم دقیقه ای از زندگی وحشیانه ی افراطی خودم را فدای این قضایای منطقی کنم.
احتمالا این جملات هم در شما نمیگنجد.

Jul 3, 2006

این بار اولی نبود که ترکت کردم.
من بارها کنار تو می نشستم و پشت نگاه ماتم چمدانم را می بستم.
و تو چه ساده از زیر خیال هایم سر می خوردی و لحظه هایم را پر می کردی.
بار اولی نبود که ترکت کردم.
هر روزی که شب میشد چیزی هم در من تمام میشد،
و هر صبح دوباره همه چیز آنقدر جدید بود که حس گمشده ای را داشتم که هیچ چیز را نمی شناسد.
من با هر آغازی می دانستم که پایانی در پیش است.
"تو" در نوشته های من، مثل تمام واقعیت های زندگی مرتب تغییر هویت می دهد.
من ولی در عین تغییر رنگ همیشه دختر کوچولوی همه ی مخاطبانم بودم.

Jun 22, 2006

It's a beautiful thing when it starts to rain
A man who drinks just to drown the pain
And I can't stop from dreaming there's something else

Jun 10, 2006

من همه ی گذشته ام را کشته ام.
از همه چیز جدا شده ام .
بین 4 دیواری اتاقم گاهی آنقدر تنها میشوم که صدای ترک خوردن جمجمه ام را میشنوم.
همه ی من پشت سکوت خاکستری نگاهم خلاصه می شود.
می ماند موزیک و خنکی باد کولر و دوستانی که عکس هایشان چشمانم را خیس می کند.
برای من نه سنت مقدسی باقی مانده و نه سوالی با یک جواب مشخص.
من حرمت هیچ چیزی را نگه نمی دارم. نه آهنگ هایی که پشت گردنم را میلرزانند و نه لحظه های با تو بودن را.
بیشتر از هر چیزی دلم مسافرت میخواهد به جایی که تخت های سفید نرم داشته باشد.

Jun 2, 2006

من فکر میکنم که بهترین جای دنیا برای قایم شدن بین شانه های تو و بالش است.
و تو احتمالا به این فکر میکنی که در یخچال چه چیزی برای خوردن پیدا می شود.
من به کلمات چنگ میزنم. اسمت را صدا میزنم تا تو را از آشپزخانه برگردانم همین دور و بر و ناگهان یادم می افتد که کلمات فقط فاصله ها را دور میزنند و ساکت میشوم.
تو منتظر شنیدن احساسات قورت داده شده ی منی.
و من انقدر سکوت میکنم که تو یاد درد معده ات بیفتی و بروی.
من هم هر چقدر در خودم مچاله میشوم و جلوی چشمانم را می گیرم فایده ندارد. پشت دستانم اصلا جای خوبی برای قایم شدن نیست.

Apr 29, 2006

من جایی بین ریتم نامنظنم نفس هایت جا ماندم و اینجا خالی خالی با اتاقم نشستیم و از تنهاییمان حرف میزنیم

Apr 5, 2006

تو را کشتم.
درست نمیدانم کجا و چگونه.
شاید بین بازوهای مردد و حواس پرت پسری که خوشمزه ترین لبخندهای دنیا را دارد.
آتشت زدم و خاکسترت را هم روی تنهاییم پاشیدم.

با احترام
امضا: دختری که داشت 20 ساله میشد.

Mar 27, 2006

کسی این دور و بر نیست که مرا بغل کند.
من هم مجبورم باز خودم را به آغوش کلمات بیندازم و با انگشتان سرد و بی ریختشان که روی پوستم ناشیانه میلغزند خودم را آرام کنم.
نمیدانم هم طعم گس زیر زبانم به خاطر این هوای گرفته بهاری است یا رفتن تو.
مزه اش چیزی شبیه غم است. تیز و بی حس کننده.
چیزی از همین جنس در دلم مشغول تولید مثل است و آنقدر سنگینم کرده که به سختی از جایم بلند میشوم.
دوگانگی این هوا هم دیوانه ام میکند. به قدری خوب است که آدم را افسرده میکند.
فییییییییییین!
از دنیای به این بزرگی بدم می آید. انقدر بزرگ است که من هر چقدرهم کش بیایم نمیتوانم سرم را روی گودی گردنت بگذارم.
آلما هم 4،5 ساعتی آن طرفتر است. چه فایده! لحظه ها انقدر محکم مرا چسبیده اند که امکان ندارد خودشان را فدای بازماندگانشان کنند. 4،5 ساعت در دنیای امروز یک مسافت خیلی خیلی زیاد است که برای ذهن کوچک من قابل فهم نیست.

Mar 3, 2006

خورشید هر روز بی رحمانه طلوع میکند.
من هم سرم را زیر لحافم میکنم و وانمود میکنم که هنوز هوا تاریک است و هیچ کاری نباید انجام دهم.
روشنایی ولی کارش را بلد است. از لا به لای کوچکترین درزها رسوخ میکند و پشت پلک هایم را آنقدر سنگین میکند تا کلافه شوم و بازشان کنم.
همه چیز دوباره شروع میشود. افکارم قبل از اینکه هر کاری را شروع کنم به وسط آنها میدوند و برای انجام کوچکترین چیزها آنقدر دلیل میخواهند که فقط دلم میخواهد هوا زودتر تاریک شود و بی حس روی تختم بیفتم و به هیچ چیز فکر نکنم. همه اینها به خاطر انزوای احمقانه ام است از همه چیز. زندگی ام انقدر از هدف های ساده و عادت وار تهی شده که بزرگترین تفریحش شده تراشیدن سوالات مسخره ای که هیچ جوابی ندارند و نداشته اند.
انگار یکی دو ماه است متولد شده ام. هر روز شگفت زده میشوم وقتی مادرم را میبینم که این همه زندگی کرده.
آنوقت خود من شده ام دلیل گذشتن زندگی چند نفری که درست هم نمیشناسمشان. احمقانه تر از آن، در چشمان کسی که من هم خوب نمیشناسمش هیچ چیزی دلیلی نمیخواهد.