Aug 9, 2008

روزهایی که خودم را در خانه محبوس می کنم
کاملا فراموش میکنم که چیزی به نام زندگی بیرون وجود دارد.
خیلی ساده با لوازم خانه همزاد پنداری میکنم.
ساعت ها با مبل جلوی تلویزیون یکی میشوم و وجودم را در حد جناب مبل تقلیل می دهم.
بعد از چند ساعت انقدر کسل می شوم که فکر میکنم همیشه فقط همین بوده و غیر از این وجود نداشته
حتی عکس های روی دیوار اتاقم خیلی غیر واقعی به نظرم می آیند. انگار فضاهای رنگی و صورت های خندان هم نقش هایی فانتزی اند.
این تصاویر گذشته خیلی ترسناکند
جدیدا فکر میکنم حتی قرار نیست به آدم حس خوبی بدهند، حس های این تصاویر منجمد نمی شوند و از پشت شاتر دوربین بیرون میریزند. فقط به طرز دیوانه واری آدم را تبدیل به موجودات نوستالژیکی می کنند.
شاید هم نه! راجع به این چیزها هم حتی دیگر نمی توان قانون داد.

حوصلم سر رفته خب!

Aug 7, 2008

من ورژن مدرن شده ی مادرم هستم + مقداری جهش ژنتیکی و گرایشاتی به هنجار شکنی که ناشی از تناقض های جامعه پذیریم هستند. شاید بیشتر هم رویا پردازی می کنم!

Aug 1, 2008

اگه اتفاق مهمی به زودی در زندگیم نیفته
من چاق میشم