- حالا واقعا مطمئنی که میخوای بری؟
پسرک در حالیکه لیوان آبجو را محکم بین دو دستش گرفته بود سرش را تکان میدهد. از نگاه ماتش میشد به راحتی فهمید که چیزی را نمیبند.
- مادرم همیشه میگفت تو زندگیت یه دریچه داشته باش و هر وقت دیدی تکون خوردن برات سخت شده از تو اون دریچه پرواز کن و به این فکر نکن که از کجا در میای.
- نمیدونم.. اینجوری توجیح ..
- تا حالا تو مستی به این رسیدی که چقدر کارایی که تو حالت عادی انجام میدی احمقانه است!
چشمان پسرک زنده میشوند.
- یادمه یه بار وقتی 7 سالم بود تمام راه مدرسه رو تا خونه دویدم که بتونم دختر همسایمون رو ببینم. روز قبلش کشف کرده بودم که اون ساعت از خونه میاد بیرون و سوار ماشین مامانش میشه و میره. وقتی رسیدم دختره داشت سوار ماشین میشد. وقتی منو دید بهم یه لبخند زد و من اون لحظه احساس کردم خوشبخت ترین پسر روی زمینم.
دوست پسرک سیگارش را روشن میکند. سرش را بالا میگیرد و دود را با قدرت بیرون میدهد.
- به نظر من رفتنت احمقانه است. در مقابل اینایی که از دست میدی چی به دست میاری؟
- فاک ایت!
پسرک لیوانش را بر میدارد .. دور اتاق میچرخد .. بی وقفه از آینده اش حرف میزند و دستهایش را با هیجان تکان میدهد
- میدونی وقتی هیچی نمیدونی همه چیز جذابتر میشه.. فک کن پرواز کنی یه جایی که اصلا نمیدونی تا قبلش چنین جایی وجود داشته.. پسر عالیه! هیچی نمیتونه منو یه جا نگه داره.
دوست پسرک آخرین پکش را به سیگار میزند و سیگارش را روی دیوار خاموش میکند
- چی کار داری میکنی دیوونه؟
- تو که داری میری.. چه فرقی میکنه برات؟
- میدونی چیه؟ تو میخوای منو عصبی کنی.. این که نمیتونی منو تحت مالکیت خودت در بیاری حرصتو در میاره. من آزادم. میفهمی؟
- صدای ضبطو بلند میکنی؟
- همیشه سعی میکنی ادای آدمای خونسرد رو در بیاری.. وقتی رفتم میفهمی که شوخی نمیکردم
- خب خودم بلندش میکنم.
پسرک لیوان آبجو اش را پرت میکند. بیرون میرود و در را محکم پشت سرش میکوبد. وقتی شب دیر وقت میگردد منتظر واکنشی است که آن را با خونسردی تمام جواب دهد و تنها چیزی که پیدا میکند قطعه کاغذیست که روی آن نوشته شده : من پرواز کردم.
No comments:
Post a Comment