نقش ها سر جایشان می ایستند . دیالوگها ثابت میمانند و آدمها حرکت میکنند. پسرک کوچک من با لحنی که برایم خیلی آشناست از من میپرسد که چگونه دلم می آید که انقدر بی رحمانه تصمیم بگیرم و من خیلی منطقی و با صدای محکمی که باز برایم آشناست جواب میدهم که به نفع جفتمان است. او میگوید به جای من تصمیم نگیر و من خودم را پشت این جمله اش در حالی میبینم که که روی همان تخت نشسته ام و گریه میکنم و تکرار میکنم که حق نداری برای من تصمیم بگیری!
آدمها از چیزهای کوچک دلایل بزرگ میسازند. مادرم از اینکه دقایقی قبل از سال تحویل هنوز همه دور میز نیستیم ناراحت است و من هیچ نمیفهمم که تفاوت لحظه سال تحویل با بقیه لحظه ها چیست که آدم سرشان حرص بخورد.
دلم آدمهای ساده میخواهد که سعی نداشته باشند در قالب آدمهای خفن رفتار کنند. آدمهایی که شاید هیچ مشکل فلسفی نداشته باشند.. شاید به کنسرتهای 127 نیایند و موزیک های خوب گوش ندهند ولی حداقل برای دوستی ارزش قائلند. آدمهایی که هنوز همه قلمروشان را خودخواهی تسخیر نکرده.
No comments:
Post a Comment