Feb 1, 2005

شونه هام شل میشه.
میدونم به خاطر این آهنگس.
نه .. نباید بخوابم. نصفه شبا خدا هم مثه مخابرات لحظه ها رو ارزونتر حساب میکنه.
کندیشون آزار دهنده نیست .. نباید بخوابم تا فردا دیرتر بیدار شم
تا روز کوتاه تری داشته باشم.
شبها موزیک گوش دادن خودش یه کار بزرگ میشه.
از پنجرم بیرون رو نگاه میکنم .. چند نفر الان دارن گریه میکنن؟
سعی میکنم آدمایی که برام مهمن رو تصور کنم.. با شلوار کوتا .. تو تختاشون.. زیر پتو.
تنهاییم داره اتاقمو هم تصرف میکنه.
حتی کاکتوسام هم رعایتمو نمیکنن که تو این شرایط نمیرن.
ولی من تو گلدون خونمون خاکشون میکنم که بعدا که خونمونو عوض کردیم پیش خودم باشن.
آره.. میدونم زیادی لوسشون کردم.
بیدارت کنم؟ اگه بیدارت نکنم هیچ وقت نمیفهمی که الان میخواستم باهات حرف بزنم.
بعدا این پستم تبدیل میشه به لحظه های منجمد شده و احساسات تفکیک شده که تازه آدما از پشت کلی فیلتر نگاش میکنن. مهم نیست.. باید خوابید. نباید پرسید.

No comments: