Jan 17, 2005

دخترک با ظرافت به ناخنهایش لاک میزند.
در لاک را میبندد و انگشتان کشیده اش رو برای مدت طولانی معلق و دور از هم نگه میدارد و به دیوار خیره میشود.
موهای مشکی اش را شانه میکند و محکم پشت سرش میبندد.
دخترک تنهاست
دخترک تنهاست
در آینه خطوط صورتش را وارسی میکند و به چشمان بی حسش نگاه میکند.
دخترک تنهاییش را دوست دارد.
دخترک سرش را روی شانه های پسر میگذارد و دستانش را محکم دور کمر او قفل میکند. چشمان بی حسش را باز میکند و به بی نهایت خیره میشود.
دخترک تنهاست. او تنهاییش را را به همه جا میبرد.
پالتوی پشمی اش را میپوشد . لبهای پسر را میبوسد و میرود.
دست های بسته اش را در جیبهای گشادش جا میدهد و تنها راه میرود.
با شنیدن هر متلکی دستانش محکم تر بسته میشوند و نگاه بی روحش دورتر را دنبال میکند.
دخترک تنهاست. حداقل میداند که همیشه میتواند تنها بماند. میداند که تنهاییش او را ترک نخواهد کرد.
چراغ ها را روشن میکند. موهایش را باز میکند و خودش را روی تخت می اندازد.
دخترک تنهاست. ناخنهایش را خراش میدهد. اشکهایش را پاک میکند و در اتاقش را میبندد تا با تنهاییش تنها بماند.
دخترک تنهاییش را دوست دارد. او هر روز تنهاتر میشود.
دستهایش را بلند میکند.. کمرش را به آرامی تکان میذهد .. خم میشود و هق هقش را بین انگشتانش خفه میکند.
دخترک از اتاق بیرون می آید . به آدمها لبخند میزند و شب دوباره به اتاق بر میگردد .. موهای مشکی اش را شانه میکند. به چشمهای ماتش نگاهی گذرا میکند و قبل از اینکه اشکهایش بین او و تنهاییش فاصله بیندازند سرش را زیر لاحاف میبرد.
دخترک تنهاست. آرزو میکند که از خواب بیدار نشود.


No comments: