تلخ ترين و بي حس كننده ترين حس دنيا است شايد...
وقتي يكي از عزيزترين آدم هاي زندگيت غصه مي خورد، بغض مي كند و قورتش مي دهد، لبخندش كمرنگ و خسته مي شود و درد مي كشد، در حالي كه دليل همه اش تو هستي.
وقتي ميخواهي شريك دردش باشي، محكم در آغوشش بگيري و بگويي كه حالش بهتر خواهد شد، كه دوباره روزهاي قشنگ خواهند آمد ولي نمي تواني. بايد دور بايستي و نظاره گر كوچك شدنش باشي.
وقتي دلت براي حركاتش، شوخي هايش، راه رفتنش ، خوابيدنش، خنده هايش و هر چيزي كه مربوط به اوست انقدر تنگ ميشود كه انگار روي دلت وزنه گذاشته اند. ولي بايد بروي چون چيزي در تو گم شده، چيزي سر جايش نيست و حتي نميداني اين جاي خالي كي و از كجا آمده.
چطور وقتي خودت نميداني چه ميخواهي او را آرام كني؟ با چه رويي به چشمانش نگاه كني و بگويي كه همه چيز خوب خواهد شد وقتي با رفتنت دلش را شكستي.
خيلي نامردي است. نبايد به ما آدم ها حق داد!
به من نبايد حق داد.
من و آدم هاي مثل من را بايد از دنيا بيرون كرد كه هيچ كس نماند كه اعتماد بقيه را بشكند. مگر خودم همين جا ديگري را مواخذه نكردم؟ انقدر باورهايم جلوي چشمم شكست كه براي خودم هم عادي شد و حالا از بين اين همه آدم، بايد دل بهترين و خوش قلب ترين و سالم ترين آدمي كه در زندگيم ديده ام را بشكنم تا دينم را به دنيا ادا كنم!
من را بايد تكه پاره كرد.
1 comment:
تو حق را نخواه! اما من به تو حق میدهم. حق می دهم که بروی دنبال آن گیره و قلابی که دلت را به آن آویزان کنی. حق می دهم که از خیس شدن و سرما خوردن زیر باران نترسی و دلت را به قطره ها بسپاری. این را من به تو حق می دهم! منی که یک بار فیلمنامهء شما دو نفر را بازی کرده ام. منی که ترکم کرد. منی که حتی یک همچین چیزی هم برایم ننوشت. این من هستم، یک قربانی، که به تو حق می دهم برای دلت قربانی کنی
Post a Comment