شهر، ناامن ترین و آسین پذیرترین الگوی زندگی اجتماعی است
این اظهار بنده مربوط به عقاید پارانویدی اخیرم است
قبل از این، از زباله ها می ترسیدمد
فکر اینکه این همه زباله که تجزیه بعضی از آنها صدها سال طول می کشد کجا می روند، دیوانه ام می کرد
قبل از آن هم هفت سالم که بود، برای اولین بار این حس را در بهشت زهرا تجربه کردم و از دیدن آن همه آدم که همه در یک روز مرده بودند انقدر شوکه شدم که فکر کردم تمام دنیا تا چند سال دیگر قبرستان خواهد شد
حالا با ماهیت عقلانی شهر مشکل پیدا کردم که هستی اش تنها در تبادل خدمات و کالاها و حفظ چیدمان خاص اش، بقا می یابد. کافیست در این جریان، در اثر یک اتفاق یکی از چرخه های زندگی مدنی شهری از کار بیفتد
و سر یک هفته همه از گرسنگی و تعفن می میریم
تصویری شبیه کتاب «کوری» جلوی چشمانم می آید
خوب که فکر می کنم از وقوع چنین چیزی نمی ترسم، یعنی احتمال وقوع اتفاقی که منجر به چنین وضعیتی شود را پایین می دانم
ولی ذات آسیب پذیر شهرها گویا به من احساس ناامنی می دهد
آدم ها هم همینطور
هر چه شهری تر هستند ، ترسناک ترند
روابط شان که گسترده می شود ، هزار جور پیچیدگی و عقده از درون شان در می آید
من دچار نوعی محافظه کاری نسبت به کلان شهرها و آدم هایش (به خصوص تهران) شدم
حالا هی یک سری آدم نازنین اصرار دارند که بیا معاشرت کنیم و من هی بهانه میتراشم
دوست عزیز
جفتمان می دانیم که دوستان نزدیک هم نخواهیم شد. من هم از روابط معاشرتی بدون ریشه حوصله ام سر می رود (مگر اینکه طرف باهوش یا جذاب باشد و یا حرفی برای زدن به هم داشته باشیم) ، در آینده ی زود هم، پس از اینکه جذابیت های اولیه عادی شدند، رابطه مان کمتر خواهد شد و همان قدر که من از تو خبر نمی گیرم، تو هم نمی گیری. آنوقت عکس های من را کنار آدم هایی که احتمالا می شناسی در فیسبوک میبینی که انگار دارد خیلی به ما خوش می گذرد و من با همه ی بچه روشنفکرها و معروف های تهران خیلی خوش و خوبم و در مقابل تو دورو و تو زرد از آب درآمدم و اینکه تو در آن تصویر نیستی یعنی من نامرد و بی معرفتم. بعد هم دشمن من می شوی و کپه ی دیگری میشوی که باید روی این همه انرژی منفی که از روابط می گیرم قرار دهم
حوصله ندارم ، منزوی و اجتماع زده ام اصلا! ولم کنید برای خودم
2 comments:
شاید حالا دیر شده باشد که جلوی این انرژی های منفی که روی هم تلنبار می شوند را بگیری. هر تغییر رویه ای تلفات و عوارض خاص خودش را دارد و تو حالا بعد از این همه سال تصمیم گرفته ای که دست از گسترش روابطتت برداری و به همانهایی که نصفه و نیمه همچنان در زندگی ات مانده اند قانع باشی. اینکه چطور بر خلاف آن چیزی که خودت را معرفی می کنی، کاملا اجتماعی بنظر می رسی و اینکه چطور می خواهی با این اشتهای هیجانی با همین داشته هایت کنار بیایی، بنظر می رسد از پیش زمینه های رفتن و سخت بودن دل کندن است. یک سال بعد که برگشتی دوباره کنارمان باز هم عوض شده ای، اما دوستانت از اینی که امروز است بیشتر شده است. شک نکن
همه ی اینها به جز نصفه نیمه بودن آنهایی که مانده اند.
Post a Comment