هر از گاهی،
چمدانی می آید و در گوشه ای از خانه ام جا خوش می کند
من که فضاهای خالی ام در تنهایی را از بر شده ام
در حضور هر حجم جدیدی، مجبور می شوم باز تعریف شان کنم
این حجم ها بعضی روزها روی شخصی ترین فضاهایم جا خوش می کنند
گاهی انقدر از وجودشان جایم تنگ میشوم
که آرزو می کنم برگردند سوار هواپیماهای شان شوند تا من بتوانم برگردم به ترتیب سابق ام
فکر می کنم روزی که بروند
دوباره مالک انحصاری فضاها و لحظه هایم می شوم،
طوری که می توانم هر جوری که می خواهم بچینم شان
....
می روند بالاخره و باز هم، عضوهمیشه ثابت زندگی ام، دوگانگی ، سراغم می آید
وقتی از پشت پنجره های قطار و خروجی فرودگاه برای آخرین بار خدافظی هایم را می کنم
برگشتن به خانه تبدیل می شود به بزرگترین عذاب
احساس می کنم تمام فضاهای خالی مرا می بلعند
زیر سنگینی نگاه این همه جای خالی منفجر می شوم
از روتین تنهایی هایم که بر همه چیز ارجحیت دارد بیزار می شوم
از این همه حصاری که دور خودم کشیدم.
این همه فاصله .
فاصله.
فاصله.
آرزو میکنم که چمدان برگردد سر جای خودش، اصلا همه محتویاتش را خالی کند روی زندگی من
ولی باشد
فقط باشد.
No comments:
Post a Comment