Aug 23, 2010

دلم میخواد یقه ی یه بابایی رو بگیرم
یکی که اصلا نشناسمش و بدونم هیچ وقت هم دیگه نمی بینمش
ببرمش یه گوشه و بشینم تا میتونم حرف بزنم
همه رمز و رازهامو بهش بگم
همه ی غرهای دنیا رو بزنم و اونم گوش بده فقط
هی از دنیای قاچ قاچ شدم تعریف کنم و بگم بابا کی زندگی ما انقدر پیچیده شد؟
کی انقدر جدی شد دنیای ما؟
کی من انقدر دیوار کشیدم دور خودم و زندانی خودم شدم؟
کی انقدر تنها شدم؟
وبعدش برگردم بیام سر زندگی روزمره ام و بقیه ی کتاب هامو بخونم.

5 comments:

月光 said...

چه فایده

Sadaf said...
This comment has been removed by the author.
Sadaf said...

نمیدونم! خالی شم.. توضیح هم ندم

mayssam said...

make up an imaginary friend! it's just that simple.

تفنگ بازی said...

یه بار رفتم از هات چاکلت یه اسب کوچولو خریدم.اسب رو بردم بالای ولنجک کلی باهاش حرف زدم بعد اسب رو همون جا ول کردم رفتم خونه.ترسیدم بیارمش.خیلی از زندگیمو میدونس