سال ها پیش، بعد از آنکه من و تو که تمام شدیم
خاطرات آنقدر روی دلم سنگینی میکرد که به مدت چند ماه بزرگترین هدفم شده بود فراموش کردن لحظه های با هم بودنمان
هر خیابان، موزیک، کافه وحتی هر ساعتی از روز نشانی از تو داشت
ماه های اول پل لیستم را بالا پاین می کردم تا هر آهنگی که ردی از من و تو داشت پیدا کنم تا بلکه با دوباره و صد باره شنیده شدن ، جن-ده شود.
همه ی تلاشم را می کردم که آنقدر روی خاطراتمان خاطره ی جدید بسازم، که جایی در آن شهر لعنتی نماند که با ورود به آن شوک نبودنت باز به صورتم بکوبد.
تا غذایی نماند که آخرین بار با تو خورده باشم
بویی نباشد که تو را تداعی کند
آدمی نماند که سراغ تو را از من بگیرد
پس مانده ی لحظه های رنگی مان هم انقدر در سرم دوره کرده بودم که خش افتادند و فرسوده شدند
خلاصه ی داستان ،پایان نا تمام مان را به هر زوروکلکی بود تمام کردم
بعد از این همه سال ، که فکر می کردم چیزی جا نمانده که نشانی از تو داشته باشد، یا حتی اگرهم چیزی یادآور تو باشد برایم مهم نیست. امروز، روی شافل، آهنگی شروع شد که آخرین بار سال ها پیش شب هایی که از خانه شما برمیگشتم و روزهای کش دار تابستانی ای که زیر باد پنکه در اتاقت ولو میشدم شنیده بودم اش. مثل فیلم ها شد یک لحظه، تصویرهایی که حتی نمیدانستم یادم مانده جلوی چشمانم را گرفتند.
و یادم آمد که چرا انقدر میترسیدم که یادگاری از تو در زندگیم بماند
شوکه شده بودم و ناباورانه گذاشتم که آهنگ تا ته برود
به خودم که آمدم دو ایستگاه از مقصدم گذشته بودم
و چشمانم خیس بود بی آنکه یادم باشد گریه کرده ام
همیشه فکر میکردم این طور لحظه ها فقط در شعر و قصه و فیلم ها اتفاق می افتند
یا آدم ها ادا در می آورند تا با این شکل اغراق گویی داستان های سانتی مانتال بی مزه شان را جادویی و جذاب کنند
چمیدانم ..
شاید هم دلیل همه ی اینها به قول این کامنت گذار پایین ترشیدگی است !
3 comments:
من شما رو تحسین می کنم
تو خود ِ زندگی هستی دختر. وقتی تلاش می کنی که فراموش کنی ولی باز یادت می آید. این یعنی خود ِ زندگی. بی هیچ کم و کاستی ..
:*
اگر راحت میشد پاک کن به دست گرفت و پاک کرد که لغت نوستالژی رو باید از فرهنگ لغات می انداختیم بیرون
Post a Comment