Mar 23, 2010

49 روز از بازگشتم گذشته
انتظار داشتم بعد این دو ماه وقتی هیجانات اولیه ام خوابید و همه چیز معمولی شد، وقتی غذاها بوی تکرار گرفت و اتاقم طعم تنهایی، وقت تنهاییم محدود شد و دوستانم پراکنده
به نقطه ای برسم که تحمل زندگی در ایران را نداشته باشم
و بعد با خیال آسوده برگردم و هر بار که دلتنگ شدم این سرخوردگی هارا بر سر حس نوستالژیکم بکوبم
بر خلاف تصورم، هر روز که گذشت، نه تنها این حس رشد نکرد
بلکه من عاشق تر شدم
حالا هر بار که به دوباره رفتن فکر می کنم
چیزی پشت کردنم را قلقلک می دهد
انگار ساتوری چیزی آن پشت قرار است روی گردنم پایین بیاید و همه بند و ریشه ها را باز قطع کند
49 روز سعی کردم نیمه پر لیوان را ببینم
و ناباورانه دیدم که چه کار آسانی بود و من یک عمر پیچیده اش می کردم.
بند من نه چیزی از جنس میهن دوستی است و نه حتی پیوندهای احساسی ام
پیچیدگی ها و تناقض های این شهر از جنس من هستند
وکوه های تهران و چراغ هایش!!
هر روز که به تاریخ بلیطم نزدیک تر می شوم
بی حس تر وگنگ تر می شوم
آمدم که با طولانی ماندنم مقدمه سفر بزرگتری را بریزم
و در عوض بند پاهایم از همیشه محکم تر شد.

No comments: