هر بار که چشمانم را می بندم انگار برای لحظه ای چیزی از وجودم جدا می شود.
هاله ی سفیدی دور دنیای بیرون پیله بسته
تصور می کنم شاید همه این چند هفته ی اخیر ، خواب بودم!
هر لحظه ام گویی با نیمی از وجودم زندگی می کنم و نیمه ی دیگرم مرده است.
دنیا گنگ است، همانطور که در مستی می شود.
کسی برایم اینجا آهنگ عاشقانه ای می خواند
و من به دوردست ها خیره می شوم
من گیر کرده ام، در بند چیزی که دیگر آن را نمی شناسم
چیز زیادی هم نمانده، به جز لحظاتی که از زیر خاطراتی که پاره پاره شان کردم، لیز خورده اند.
من تسلیمم.
قبول می کنم که هیچ چیز مطلقی در دنیا وجود ندارد
و همه چیز آن طور که می خواهم پیش نمی رود.
فقط می خواهم بخوابم.
بدون وحشت، پرش های احساسی و نگاه ها و تماس های تکه تکه شده.
No comments:
Post a Comment