Nov 25, 2004

- توی کلاس نشستم و مثل همیشه پاهامو جمع کردم توشکمم .. استاده هر چند وقت یه بار بهم چشم غره میره و من به ظاهر نمیبینم. بندهای کفشمو محکم میکنم .. با اینکه هیچ نیازی به محکم شدن ندارند و خوب میدونم اینا از ترفندای مبارزه با کشش تهوع آور زمانه . تو یه لحظه یه احساس ترحم نسبت به بندا بهم دست میده. هر روز صبح با من میان دانشگاه.. لحظه ها همون قدری براشون کشش دارن که واسه من دارن و شاید همه زندگیشون تکان های پای من باشه و اینکه عصر بیان خونه و منتظر فردا باشن. یهو متوجه میشم که دورم پر از این موجوداته.. یه لحظه میترسم. وجودی که زمان رو حس نمیکنه بازم وجوده؟ از فکرام خندم میگیره.

- سعی میکنم با ضمیر "م" ته کلمات بار احساسی ایجاد کنم. ولی آگاهی تهش انقدر تلخه که همه لذتشو قورت میده.. و اون وقت وقتی علی حرف میزنه خودم رو تو سیکل خودخواهیم میبینم و آدمهایی که دارم وارد سیکل میکنمشون شکل قربانی هایی رو دارن که نمیتونم قبول کنم بتونن تو دنیای فانتزیشون زندگی کنن. مثل یه بچه تحقیر شده که همیشه میخواد یه جایی رو گیر بیاره و حس سرکوب شده همه اون جمله ها رو اونجا خالی کنه. و بعد از یه مشتی که یهو از رو هوا خورد پس کلم دیگه نمیتونم اونقدر آزاد دستامو بکنم تو جیبم و روبه روم رو نگاه کنم و راه برم. سیستم دفاعیم همش برام تکرار میکنه که قبل از اینکه ضربه بخوری ضربه بزن.

همین دیگه.

No comments: