موهام رو دور انگشتم میپیچم.. با صداهای بی معنایی که از خودم در میارم تنهاییمو به بازی میگیرم.
همیشه همین طور بوده.
زانوهامو بغل میکنم .. سرمو میذارم رو پاهام و برای یه مدت طولانی به تصویر خودم خیره میشم.
با خودم داستانهای تخیلی میسازم و فکر میکنم با هیچ کس به اندازه اون پسری که موقعی که 6 سالم بود تو قطار دیدم احساس نزدیکی نکردم . تصویر پسرک مبهمه.. انقدر مبهم که میتونم روش هر رنگی میخوام بزنم.. میتونم کیفیت اون برخورد رو واسه خودم چند برابر بهتر کنم.
همیشه همین طور بوده.
من با نگاه های مبهم آدما و با حرفای نگفتشون زندگی کردم.
من زندگی چند خطیمو دوست دارم. من عاشق راه های نامرئیمم.
من حتی برای دونه های برنجی که میخورم سرنوشت سازی میکنم.
"من" تو جمله هام دلش میخواد از خودش کالای یگانه ای بسازه و کاش اینو انقدر واضح پشت کلمه ها نمیدیدم .
No comments:
Post a Comment